#ما_پنج_نفر_پارت_24

همون موقع زهرا اومد و جلوی فاطمه وایساد.

رو به فاطمه گفتم: فاطی جون این زامبی می خواد من را بکشه تو نزاری ها۰

زری گفت: من زامبیم!? آره!? فاطی برو کنارمن باید این رو آدم کنم ۰

خودم را بیشتر پشت فاطی قایم کردم۰ فاطمه خندیدو گفت: چی شده به منم بگید؟۰

زهرا همه ماجرا را براش تعریف کرد فاطمه یه پس گردنی به من زد و گفت: چرا دوست گل من را اذیت کردی؟

خواستم جوابش را بدم که صدای سرفه ای که به راحتی می شد فهمید مصلحتیه شنیدیم۰

نگاه کردیم دیدیم سهرابیه!

فاطی آروم تو گوشم گفت: وااایی سارا آبرومو بردی و سرشو انداخت پایین. ولی من خیلی معمولی انگار که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده گفتم: ببخشید آقای سهرابی ما حواسمون پرت شد متوجه حضور شما نشدیم.

لبخندکم رنگی زد و گفت: خواهش می کنم ایرادی نداره خب خانم مرادی من بعدا میبینمتون۰

فاطمه با همون سر پایین گفت: باشه خداحافظ۰

سهرابی هم خداحافظی کرد و رفت.

ساغر: زود بگو ببینم چی می گفتی با سهرابی جونتون؟ بابا شما دیگه از مزش پروندین.

هروقت می بینیمتون ور دل همدیگه این.

_ اولا که اون خواستگاری کرده و من باید باهاش برم و بیام تا باهاش آشنا بشم دوما بریم خونه براتون بتعریفم۰

romangram.com | @romangram_com