#ما_پنج_نفر_پارت_23


زهرا با چشمای گرد شده گفت : نگو که می خوای بری!?



یه لبخند زدم و گفتم:چرا که نه!؟

می خوام برم ازش خوشم اومده! خودمم می دونستم حقیقت نداره ولی می خواستم کمی این دو تا خواهر گرام را اذیت کنم.

ساغر گفت: سارا این پسره به درد تو نمی خوره گول قیافشو نخور معلومه از اون مارمولکاس از همین اول بهت پیشنهاد داده معلومه این کارس سارا تو رو خدا خر نشو دوست داشتن این آب زیر کاه عاقبت خوبی نداره ها.

و داشت بار عجز نگام می کرد دیگه نتونستم جلوی خودم را بگیرم و بلند زدم زیر خنده

بعد که خندم تموم شد گفتم:یعنی شماها منو این طوری شناختین که سریع عاشق یک پسربشم؟

مگه دختر ۱۴ سالم؟ چشمکی زدم و گفتم: سر کارتون گذ



اشتم و سریع فرار کردم و از کلاس در رفتم صدای زهرا از پشت سرم میومد

_مارو سر کار می زاری حیف من که این قدر نصیحتت کردم اگه دستم بهت برسه کشتمت۰

سریع از کلاس زدم بیرون از دور فاطمه را دیدم بدون توجه به سهرابی که کنارش بود رفتم پشت فاطمه قایم شدم.

فاطمه با تعجب به من نگاه کرد و گفت:چی شده سارا؟


romangram.com | @romangram_com