#ما_پنج_نفر_پارت_15
ماجراروبراشون تعریف کردم.
زهرا:
امروزبعدازچندوقت خرسای قطبیو ازخواب بیدارکردم و خودم
آماده شدم .
دلم برای زینب تنگ شده بود گوشیمو برداشتمو شمارشوگرفتم.
سهیل(شوهرش) گوشیو برداشت
-سلام شوهرخواهرگل احوال شما؟
-سلام خواهرزن خل، ماخوبیم شماچطوری؟
-سهیل خیلی بیشعوری خل هم خودتی.
کمی باسهیل خوش وبش کردم وگفت که زینب نیستوحمامه!
-خب دیگه زهراجان هستی داره گریه میکنه من برم.
یه لبخند شیطانی اومدرولبم
-آهان باشه بروبه کارت برس ویه تک خنده کردمو خداحافظی کردم.
romangram.com | @romangram_com