#ما_پنج_نفر_پارت_14

-خدانگهدارت.

گوشیو قطع کردم بابا توی اصفهان مدیربانکه،دوست بابام که خیلی مردمحترمیه ولی پسرشو نمیدونم.

رفتم پایینو به آشپزخونه رفتم ساراداشت چای دم میکرد.

سارا:به به لعیاخانوم بالاخره ازخواب نازبلند شدین باباشما که دست خرس قطبیو ازپشت بستی.

.صدای ساغراومد

-نه بابااون عمه منه که دست خرسو ازپشت بسته وبعدادامه داد: اه ساراتوبازچای دم کردی؟ بابامن چای دوست ندارم به کی بایدبگم؟

.سارا:به من ربطی نداره میخوایی بخورنمی خوایی نخور.

-دخمل بد!

-همینه که هست.وزبونش رو برای ساغی دراز کرد.

ساراسینی چای روبرداشت وازاشپزخونه زدبیرون من وساغیم پشت سرش رفتیم زهراروی مبل نشسته بودوفاطی هم خبری ازش نبود.

همون موقع فاطی هم ازاتاق اومدبیرون وهمه دورهم نشستیم مشغول چای خوردن شدیم

-بچه هامن فرداچون کلاس ندارم بایدبرم بانک.

ساغی:بانک چرا؟

-بابام زنگ زد...

romangram.com | @romangram_com