#لرد_سوداگران_پارت_8
بغلش کردم مسئول سلولمون اومد تو
_امروز براش اماده اید کوچولوهای بخش؟
پشتمو به مسئول کردم بنیتا رو سفت گرفته بودم، پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و گریه میکرد، آب سردی رومون ریختن ،تنم از هربار خوردن اون جسم تیز میلرزید ولی میدونستم اگر صدام دربیاد بیشتر میشه دستم و رو دهن بنیتا گذاشتم ،بزور از بینیش نفس میکشید هربار که میزدن به دیوار روبه روم خیره میشدم و میشمردم. هر ماه که میگذشت یه دونه اضافه میکردن
_میدونی که هربار اون دختر بچه رو بغل میکنی باید مال اونم بخوری نه؟هرچند که سنتون خیلی کمه ولی ما اینجا رحمی نداریم
تکون نخوردم چیزی برا از دست دادن نداشتم برعکس، خونسردی چیزی بود که تو این روزا بهتر از هرچیزی تونسته بودم یاد بگیرم کارشون که تموم شد رفتن بیرون بنیتا بیهوش شده بود تازه دوماه بود که اونجا بودم هر روز از خودم میپرسیدم چرا باید منو بیارن؟مگه من چیکار کرده بودم؟
ولی خب الان به جای سوال کردن کاری و میکنم که بخاطرش تربیت شدم و این زندگی رو به انتها میرسوندم
خونه تو تاریکی مطلق بود ،پرهام خوابیده بود. نمیتونستم تحمل کنم هر لباسی و دوبار بپوشم، بدون اینکه شسته بشه.
لباسارو گذاشتم تو سبد جلو اتاقم، وارد اتاق مخفی شدم برگه قرص رو سرجاش گذاشتم چاقوهام و بااینکه استفاده نکرده بودم ضدعفونی کردم و برگشتم تو اتاق ،بعد دوش گرفتن نشستم رو تخت بالشتارو روی هم چیدم تا بره بالا و پشتی بسازه پتو رو تا زیر سینم کشیدم و چشمام و بستم ،از زمانی که یادم میاد نشسته خوابیده بودم و اونم وقتی زیر دست راستم کلت بوده. هیچوقت به خواب عمیق نمیرفتم.
نور آفتاب که زد چشمام خود به خود باز شد یه نگاه به دور اتاق انداختم تقه ای به در خورد
_بله
_صبحتون بخیر ، تلفن باشما کار داره
_بیا تو
گوشی رو که بهم داد، رفت بیرون از اتاق، بدون اینکه بگه کیه!
_بله؟
_سلام کد 120077
_خیلی وقته کار نظامی قبول نمیکنم
romangram.com | @romangram_com