#لرد_سوداگران_پارت_73
بعد مرگ مادر فقط پدربزرگ برام مونده بود که با دیدنش یاد مادرم میوفتادم ،صورت مردونه و مهربونش جلو چشمام شکل گرفت ،میخندید و من با لبخندش زندگی میکردم ولی این لبخند زیر خاک داره......
صدای هق هقم بالا رفت که حس کردم دایی کنارم نشسته خودم و تو بغلش جا کردم لباسش و چنگ زدم بوی پدربزرگ عزیزم رو میداد ،کمی که گذشت با نوازشش حالم بهتر شد از تو بغلش بیرون اومدم و سرم و پایین انداختم
_معذرت میخوام دایی جان
_عیبی نداره دخترم ،به پرهام زنگ میزنم که نمیاییم بهتره استراحت کنی .تازه تونستی سرپا بشی
_نه دایی بریم میخام ازشون تشکر کنم اقا مرداس برای نجات منو وندا اینطوری شدن
_باشه تو ماشین منتظرم زود بیایین
برگشتم سمت وندا دیدم رو مبل نشسته و زل زده به تلویزیون خاموش
_آبجی جونم چیشده؟
_همیشه فکر میکردم مامان و بابا عاشق همدیگن نمیدونستم یه معامله بوده
_بهش فکر نکن وندا نابود میشی
به حالت تهاجمی از جاش بلند شد و روبه روم قرار گرفت صورتش برافروخته شده بود. میترسیدم بلایی سرش بیاد وندا تنها کسی بود که داشتم
_میفهمی چی میگی ویدا مامان بخاطر حفظ جون پدرش،زن بابای ما شده بدتر از همه اینکه فرزاد قاتل پدربزرگمون ،عاشق مادرمون بوده.......وای خدای من اصلا نمیدونستم قراره زندگیمون همچین شکلی به خودش بگیره
ذهن منم الان دوهفته بود که درگیر این مسئله شده بود. دایی برامون همه چیز و گفت و مادربزرگ تکمیل کرد من حتی فکرش و نمیکردم که بابا تو همچین کارهایی باشه
شالم و سرم کردم و دست وندا رو کشیدم حداقل باید یه تشکر از ناجیمون میکردیم بابت این همه فداکاری
دایی ما رو جلوی در بیمارستان پیاده کرد ،میدونستم کدوم بخش بردنش .با اسانسور رفتیم طبقه پنجم استرس خاصی داشتم ،نزدیک در اتاق وایسادیم با شالم بازی میکردم تا کمی از التهاب درونیم کم بشه، هنوزم اون لحظه ای که داشت بیهوش میشد جلوی چشمم بود ،صورت رنگ پریده و چشمایی که حلقه ی سیاهی دورش و گرفته بود
وندا جلوتر از من رفت و در زد ،وارد که شدیم میخاستم اولین کسی که ببینم اون باشه، که واقعا بهوش اومده یا نه که دیدم چشماش بستس انگار سطل آب یخی روم خالی کردن با نگرانی برگشتم سمت اقا پرهام
_اقا پرهام پس چرا...
romangram.com | @romangram_com