#لرد_سوداگران_پارت_69
کمی رفتم عقبتر سیب گلوش تند تند حرکت میکرد تا بیشتر از این خون رو به دهانش هدایت نکنه گلوله ها سینش و شکافته بودن چشمای ملتمسش منتظر به دهن من خیره بود
_به خاک مادرم قسم میخورم سرتیپ
لبخندی میون خونی که بالا میورد زد و آهسته چشماش و بست ،سرمو انداختم پایین این اولین باری بود که از مرگ کسی ناراحت میشد محمود خیلی آروم شونهاش تکون میخورد و سرش و رو سر باباش گذاشته بود
تو کسری از ثانیه اتاق پر شد از مامورای پلیس و پرستارای اورژانس،ولی من نگاهم هنوز به چشمای بسته سرتیپ بود
صداهای اطرافم برام نامفهوم بود دوتا دست زیر کتفم نشست و بلندم کردن ،حتی دردی که از تنم با هر تکون رد میشد باعث نمیشد که چشم بگیرم از خونایی که رو زمین ریخته بود و این اتفاق برام یاداور خاطره ای قدیمی بود. خاطره ای که باعث میشد تنم بلرزه از اون اتفاق
یزدان کنارم وایساده بود و به مکانی که شکنجه و تعلیم داده میشدیم برای کشتن خیره شدیم که تو آتیش میسوخت،تمام کسایی که میشناختم سوخته بودن و کشته شده بودن ،به ساختمونی که داشت فرو میریخت زل زدم. سنم اونقدری نبود که متوجه بشم چطور این اتفاق افتاده بود. فقط میدونم اگر به هوای هوا خوری بیرون نیومده بودیم تو این ساعت شب، حتما ماهم در حال سوختن بودیم
برق سیلی محکمی صورتم و چرخوند، از گذشته جدا شدم و به مردی که رو به روم نشسته بود نگاهی انداختم با دیدن من که حواسم بهش جلب شده بود با پرستار کنارش شروع کرد حرف زدن
_خانم کریمی بگید باید تعداد بیشتری بیان برای کمک مصدوم خیلی داریم
بعدم سریع از کنار من بلند شدن و به سمت بقیه رفتن
رو تختی نشسته بودم. هیچکس تو اون خرابه نبود به جز جنازه های افراد فرزاد و خانواده وکیلی، یاد سرتیپ افتادم و قسمم
از جام بلند شدم کسی هواسش به من نبود هنوزم از کتفم خون میومد حس میکردم که قدرتم داره تحلیل میره ولی نمیتونستم بشینم و منتظر باشم ببینم چی پیش میاد
بیرون از اتاق با دیدن صحنه رو به روم شگفت زده شدم دیوارای کلینیک ریخته بود و قسمتی از ساختمون خراب شده بود ،به همه اتاقا سرک کشیدم ولی خالی بود حتی نمیدونستم باید کجا رو بگردم .از پله ها به ارومی پایین رفتم تا طبقات پایین رو بگردم
موج دردی از بدنم رد شد کمی به سمت جلو خم شدم باریکه خونی از بازوم اومد پایین. دستم و به دیوار تکیه دادم تا سقوط نکنم ،حرکت ریزی رو از سمت چپ ساختمون که تقریبا خراب شده بود دیدم .به اون سمت حرکت کردم آروم میرفتم جلو، دست یه آدم دیدم ،کنارش نشستم و مصالح رو کنار زدم دست و هیکل یه مرد نمایان شد
_لعنتی پس این دخترا کجان، اینا که فقط افراد فرزادن
کمی جسد رو تکون دادم دست ظریف دیگه ای رو دیدم ،دولا شدم رو جسد مرد،کمی بلندش کردم لباس پرهام که دور کتفم بود پاره شد و خون دوباره سرازیر شد
جسد رو کمی اونطرفتر گذاشتم میله بزرگی از تو شکمش رد شده بود ، به دختری که پشت بهم بود نگاه کردم لباس بیمارستان تنش بود
ذهنم شروع کرد به فعالیت فقط ویدا بود که بین ما این لباس تنش بود ،کنارش زانو زدم .قلبم تیر کشید این بود قسمی که خوردم
romangram.com | @romangram_com