#لرد_سوداگران_پارت_63
با چشمای از حدقه زده بیرون نگاهم میکردن میدونستم انتظار از من نداشتن که به این راحتی قبول کنم ولی اونا خبر نداشتن که این مرد برای من چه کارهایی که نکرده بود حتی جونمم مدیون این ادم بودم ،هرچند زنده بودن برام مهم نبود ولی تا وقتی انتقام مادرم و نگیرم اروم نمیشینم
یزدان:احمق شدی مرداس؟میفهمی داری چی زر میزنی ؟میخای استاد سپید بفهمه؟میدونی ما نباید ازدواج کنیم!یا خودت و زدی به احمق بودن بیشعور اگر کسی بخاد نابودمون کنه همین ویدا میشه نقطه ضعفت ،وای خودم و میکشم،من میرم تو میخای بمون و زنت و زندگی که تشکیل میدی، من دیگه نیستم
داشت به سمت در اتاق میرفت که دستم و محکم رو شونش کوبیدم با صورت برزخی برگشت سمتم و نگاهم کرد
_چته ؟چی میخای؟
_نیوشا رو هم تو میگیری
چشماش انقدر درشت شده بود که حس میکردم داره از حدقه میزنه بیرون برگشتم سمت پرهام
_وندا
یزدان یقم و گرفت و کوبیدتم به دیوار صورتش مماس صورتم قرار گرفت انقدر خشمگین بود که نبض رگای گردنش و میدیدم
_اگر تو بدهی به این خانواده داری یا میخای از دختراشون محافظت کنی به خودت مربوطه و پرهام، منو قاطی بازیت نکن مرداس من ازادم من و تو از اون ازمایشگاه کوفتی اومدیم بیرون قسم خوردیم تا ابد شبح بمونیم قسم خوردیم بکشیم تا کشته نشیم میفهمی یا نه
نفساش تو صورتم میخورد سرش لرزش کمی داشت ولی میتونستم ترس و درد و تو تمام بند بند وجودش لمس کنم چشمام و بستم و دستم رو پهلوی زخم شدش گذاشتم، لرزشی از بدنش رد شد .من مرداس، مردی نبودم که تو خشونت سکوت کنم یا اینکه کسی بتونه منو بکوبه به دیوار ولی این رفیق جونم و نجات داده بود
_یزدان،تو تنها هم رزم من تو اون جهنم بودی به همین زخم قسم که اگر نبود من الان زیر خاک بودم نمیخام ازارت بدم این مرد برای من پدری کرده اگر من هستم بخاطر اونه و این دخترا براش خیلی عزیزن منم نگفتم نقش شوهر رو ایفا کن فقط میخام که خیالش راحت باشه و بتونن بیان تو خونم، تا بتونم ازشون حفاظت کنم بعدش جفتتون ازادید که برید ازادید که هرکار میخایید بکنید،به من نگاه کن یزدان ،من مردیم که بخاد زندگی تشکیل بده، مرد ؟این فقط یه معامله فرمالیتس برای ما پس اروم باش قرار نیست من از کارامون کناره گیری کنم اوناهم باید تو خونه باشن با محافظتی که ازخونه من میشه کسی نمیاد پس اروم باش
چشمام و باز کردم رنگ صورتش برگشته بود و اروم نفس میکشید تو چشمام خیره بود ولی مشخص بود ذهنش درگیر حرفامه این دوتا رفیق تنها کسایی بودن که داشتم بدون اونا نمیتونستم از پس این قضیه بربیام باید یه جوری دخیلشون میکردم
پرهام:من قبول میکنم مرداس
یزدان سریع به صداش عکس العمل نشون داد و برگشت سمتش
یزدان:واقعا نمیدونم چیکار میخایید بکنید که انقدر داوطلبانه دارید قبولش میکنید ولی امیدوارم که تو دردسر نیوفتیم
تا نزدیکای صبح کنارم نشستن و حرف زدن پرهام با ارامش ذاتیش برای یزدان دلیل میورد که قبول کنه ولی یزدان ردش میکرد و از این حرف میزد ،که باعث تو دردسر افتادنمون میشه وجود دخترا
پرهام با کلافگی زیاد به سمت در حرکت کرد وهمونطوری غر میزد
romangram.com | @romangram_com