#لرد_سوداگران_پارت_61

_بیا بریم شام حاضره بابا منتظرته بعدم کیان و کیوان برگشتن

_هیچکدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست اگر گرسنم شد میام

_مرداس احمق دنبال شری بلند شو بریم دیگه، بشین ولی چیزی نخور میدونی که اخلاق بابارو کسی دور میز نباشه شروع نمیکنه

بلند شدم همون شکلی با سر وضع نامناسب رفتم تو پذیرایی همه چشما به سمت من برگشته بود صندلی و به ضرب کشیدم بیرون و نشستم. سرتیپ زیر چشمی نگاهم میکرد و چشم غره حسابی بهم رفت بخاطر رفتارم

سرتیپ:خب کیوان چیشدن دخترام منتظر مرداس بودم که بیاد و بگی بهمون

_هیچی ویدا رو بستری کردن فردا صبح زود عملشه، وندا هم نتونست دووم بیاره کنارش موند

_پس، فردا همه میریم ببینم دخترم بازم میتونه رو پاش وایسه یا نه

بدون هیچ حرفی دیگه از جانب کسی همه به امر خوردن پرداختن ،به پرهام نگاه کردم که پشیمون به من خیره شده بود،میدونست که اگر کوچیکترین اطلاعی داشتم که سرتیپ اینجاست نمیومدم. بهش اشاره کردم که غذاش و بخوره

یزدان اروم کنار گوشم شروع کرد حرف زدن

_مرداس بنظرم باید هرچه زودتر برگردیم ما، اینا میخان دخترشون و بندازن بهت بابا دیگه نمیتونیم به کارامون برسیم که ،زن و زندگی جلو دست و پا رو میگیره،گوشت به من هست؟

اون چیزی که ذهن منو به خودش سخت مشغول کرده بود این بودش که سرتیپ بیگدار به اب نمیزد،یعنی هدفی از اینکارش داره؟میخاست من چیکار کنم براش که داره اینطوری پافشاری میکنه

نمیدونم چقدر بهش خیره موندم که صدام زد

_مرداس دنبالم بیا باید باهم صحبت کنیم

بدون هیچ مکثی دنبالش راه افتادم ، به اتاق که رسیدیم با دست هلم داد تو کلید برق رو زد تونستم اتاق رو ببینم بجز کتابخونه و یه میز دوتا صندلی هیچ چیزی نبود،ولی برعکس تصورم سرتیپ به سمت صندلیا نرفت رفت پشت قفسه های کتابخونه

_مرداس تو بشین من الان میام

چندثانیه کارش طول کشید جلوم البوم بزرگی گذاشت و خودشم نشست رو صندلی ،البوم و دونه دونه سر فرصت ورقش میزد ولی من هیچ چیزی از کاراش درک نمیکردم که میخاست به چی برسه ،به صفحه مورد نظرش که رسید صبر کرد

_نگاه کن مرداس ،این پدرته

romangram.com | @romangram_com