#لرد_سوداگران_پارت_59
_سرتیپ.........اقای صالحی.........فرمانده.......استاد من.........کسی جای پدر من بودی و هستی .نگاهی به دستای من بنداز ،خوب نگاه کن از هر انسانی که فکر کنی کشتم ،قاچاق کردم ،این دستا به هر خونی که فکرشو کنی الوده شده من حتی زن دوم دامادتون و کشتم ،من اون کسیم که اجازه داد عملیات لو بره من کسیم که احساسم و کشتم تا بتونم بشم این.......الان از من چی میخایید؟میخایید ازدواج کنم که چی بشه؟که شاید یه روزی دستم به خون زنم.........
برق سیلی که از صورتم گذشت نفسم و بند برد دستم و به ستون زدم تا نیوفتم انقدر ضربه شدید بود که حس کردم گرمی خون از بینی و دهانم جاری شده برنگشتم نگاه کنم برنگشتم ببینم تا چه حد خورد شدم حتی صدای نفسهای استاد تمام زندگیمم، نمیتونست کاری کنه که شرمنده باشم از اینکه چی هستم و تا الان چیکار کردم
_قسم خوردم ،وقتی که چشمای مادر خدابیامرزت و دیدم که التماسم کرد مراقب پسرش باشم ،که هیچوقت نذارم گیر بیوفتی .برام مهم نیست که دامادم و داداشش چیکارن چون بزودی خیلی چیزا مشخص میشه ولی تمام دارایی من دوتا نوهامن و تو ،وقتی محمود گفت پیدات کرده سریع ترتیب این مسافرت و دادم .تنها کسی که میتونه نجاتj بده داشتن یه زن با تمام احساسات و لطافته وقلب پاکی مثل مادرت
_چرا متوجه نیستین اگر قرار بر اینا بود مادرم میتونست پدرم و درست کنه نه اینکه موجب مرگش بشه
انقدر این جمله اخر و بلند و محکم گفته بودم که چشمای همه متعجب شده بود،این اولینبار بود که من داشتم از گذشته پرده برمیداشتم و میگم کی باعث مرگ عزیزترینم شد
_من نمیتونم سرتیپ امیدوارم درکم کنید اگر مزاحمیم امشب برمیگردم همراه ،پرهام و یزدان
به سمت در خروجی میرفتم که حجم فشار هوای سریعی از کنار گردنم حس کردم سریع مایل به خلافش شدم که دیدم چاقویی به دیوار خورد برگشتم سمت سرتیپی که هدفگیریش حرف نداشت
_تو هیچ جا نمیری و وقتی من میگم باید ازدواج کنی بایدیه ،میتونید تو اتاقا استراحت کنید همین و دیگه حرفی نشنوم
نگاهی به پرهام و یزدان انداختم که مثل موش شده بودن چشمم به محمود و همسر سرتیپ افتاد که تاحالا ندیده بودن خشم این مرد و من زندگیم و هر چیزی که داشتم و بهش مدیون بودم اگر میخاست نوه هاش بدبخت بشن برای من فرقی نمیکرد من حاضر به تغییر نبودم چه اسم زنی تو شناسنامم باشه چه نباشه من خودم و خسته نمیکنم با این افکار
به سمت اتاقا حرکت کردم پرهام و یزدان هم دنبالم راه افتادن، صلابت یه مرد با 3قاتل چیکار کرد که حتی نمیتونستیم حرفی بزنیم
یزدان:دست خوش بابا عجب مردیه تا حالا ندیده بودم کسی بتونه به مرداس زور بگه ،چه شود قراره شیرینی عروسی اینو بخوریم پرهام اصلا باورم نمیشه
داشت شکلک از خودش در میورد و پرهام حرص میخورد تا بتونه ساکتش کنه یعنی واقعا چی باخودش فکر میکرد این یزدان، به صورتش خیره شدم تا سنگینی نگاهم و حس کنه ،برگشت سمتم و سوالی بهم اشاره کرد چیشده
_براتون متاسفم که هنوز منو نشناختین حتی اگر زنی هم وارد زندگی من بشه خودش بدبخت میشه ضرری به من نخواهد رسید ،هه
پرهام:مرداس خواهش میکنم اگر میخای زندگی و بهشون زهر کنی جلوی ازدواج رو بگیر
_من بدهکارم به سرتیپ نمیتونم رو حرفش حرف بزنم یعنی هیچکس نمیتونه حرف بزنه میخام ببینم میخاد چه بازی راه بندازه ،حقیقتش برام جالبه که چرا میخاد اینکارو بکنه ولی زیاد عواقبش و خوب حس نمیکنم برای دختری که برام در نظر گرفته
یزدان:میدونی مرداس اینبار بدجوری تو تله افتادی اوه اوه زن و زندگی چه شود برای یه قاتل
پرهام:یزدان تمومش کن تو که داری بدترش میکنی
romangram.com | @romangram_com