#لرد_سوداگران_پارت_56
با نشستن دست پرهام رو شونه یزدان چشم ازشون گرفتم ،فکر میکنن من واقعا بهشون نیاز دارم من حتی اگر زیر تیغم باشم برام فرقی نمیکنه بمیرم هیچوقت زبونم به التماس باز نشده
تصویر متحرک تندی از جلو چشمم رد شد
_مرداس لعنتی بجم احمق وگرنه انقدر میزنمت که جونت در بیاد
سنگینی بند چرمی که رو کمرم نشست ،بار سنگین سنگا از دستم ول شد و رو زمین پخش شد سرم رو به پایین بود و به زانوهای متورم نگاه میکردم
_مگه کری احمق؟الان نشونت میدم که میتونم چه بلایی سرت بیارم
پنجش که رو سرم نشست به این فکر کردم یعنی میشه بکشه و خلاص شم ،بی هیچ حسی بهش زل زدم تا ببینم میخاد چیکار کنه .تمام بچه ها با بهت بهم زل زده بودن که رو زمین کشیده میشم ولی دست و پا نمیزنم ،روی صندلی با سیم دستوپام و بست دست سنگینش که رو صورتم خوابید تازه فهمیدم که دست یه مرد سن دار میتونه چقدر سنگین باشه ،خون و تو دهنم نگه داشتم هربار که میزد ضربات دستش از نظرم سنگین تر و درد آور تر بود ولی برای من مهم نبود حتی نتونم سرم و رو تنم تحمل کنم ،وقتی تموم شد کارش به نفس نفس افتاده بود سرشو اورد نزدیکم برام با انگشتش خط و نشون میکشید ولی تنها چیزی که برای من مهم نبود این بود که این لجن چی میگه ،خون جمع شده تو دهنم و تو صورتش تف کردم که عصبانی تر اومد به سمتم از پشت سرم موهام و تو مشتش نگه داشت و کشید ،حس میکردم پوست سرم داره ور میاد ولی هیچ تلاشی برای رهایی از دستای گندش نمیکردم
چاقوی جیبی کوچیکی که همیشه همراهم بود و در اوردم، دستم و از قبل باز کرده بودم از سیما با اینکه عمیقی زخم و حس میکردم رو دستم ،تو یه لحظه وقتی خواست سرش بکوبه تو صورتم چاقوی جیبی رو عمودی از زیر چونش فرو کردم تو فکش ،باقدرت زیادتری با پام تو سینش کوبیدم .فکش از وسط دو نیم شد ولی هنوزم چشماش از تعجب زیاد گشاد مونده بود
هه
_مرداس داری به چی فکر میکنی؟
_هیچی به کیان بگو اگر حالشون خوبه به مسیر ادامه میدیم
یزدان تو چشمام خیره شد و با مکث برگشت سمت بقیه ولی پرهام کنارم وایساده بود و به کفشام زل زده بود
_سر قولت هنوزم هستی مرداس؟
به صورتش خیره شدم تا ببینم حرف از کدوم قولم میزنه سرش و اورد بالا و نگاهی بهم انداخت نگاهش مثل استاد نبود با تکون سرم پرسیدم منظورش چیه؟
_خون پدرم
شونش و محکم فشار دادم که بفهمه سر حرفم هستم همیشه.اینبار یزدان پشت فرمون نشست چشمام و بستم تا بتونم استراحتی بهشون بدم هوا خیلی گرم بود .بعد زمان زیادی که از نظرمن مثل یه قرن گذشته بود ماشین نگه داشت ،چشمام و باز کردم
یزدان:اوف داشته باش مرداس ویلا رو
romangram.com | @romangram_com