#لرد_سوداگران_پارت_32


_که چی بعدها زندگی تشکیل داد یکی بشه مثل تو که هیچوقت وقت برای بچهات نداری،هروقت من مردم حق داری همچین کاری بکنی

_مطمئن باش میبرمش

اونجا برای اولین بار صدای شکستن مادرم رو شنیدم به گریه التماسش میکرد دیدم، که به پای مردی از جنس سنگ افتاده تا از بچش حفاظت کنه دیدن صورت مادرم که خیس بود باعث شد حالم خراب بشه با بی رحمی تموم ،به پهلوی مادرم لگد زد تا بره کنار اون صحنه هیچوقت یادم نمیره مادرم از درد به خودش میپیچید صدای اون مرد که میگفت دختر نمیخام و از خونه زد ،بیرون تلفن بردم برای مادرم باهر سختی بود زنگ زد اورژانس تا وقتی بیان کنارش بودم کنار مادر عزیزم که از درد صورت زیباش مچاله شده بود

_مرداس به من گوش بده عزیزم قول بده هیچوقت مثل بابات نشی قول بده انقدر بی رحم نشی که انسانیت و فراموش کنی ،قول بده عزیزم همیشه مراقب خودت و خواهرت میمونی خواهش میکنم مرداس مثل بابات نشو بذار تو آرامش برم

خون زیادی از مادرم میرفت ،من فقط بهت زده نگاهش میکردم، دستای ظریف و کشیدش مثل همیشه رو صورتم نوازشگرانه میچرخید

با صدای زنگ سریع کنده شدم، بردنش تو ماشین منم سوار شدم کوچیک بودم کسی رو هم نداشتیم خانواده مادرم بخاطر ازدواجش با یه ارتشی ایرانی طردش کرده بودن ،خانم همسایه هم همراهمون اومد رسیدیم به بیمارستان هنوزم وقتی مادرم و میبردن تو اتاق عمل یادم میاد رو صندلی وایساده بودم که ببینمش، بهم لبخند میزد زیباتر و نورانی تر از همیشه بود.

سیب تو گلوم حجیم تر از همیشه به نظرم میومد ،نفس عمیقی کشیدم و قهوم و سر کشیدم، عکس و گذاشتم تو کشو و دراز کشیدم تنها صدایی که میومد تو اتاقم تیک تاک ساعت بود ،میشمردمشون و به عددی خاص که یادم نمیومد میرسیدم دوباره از اول میشمردم

با روشن شدن هوا از جام بلند شد،م از اتاق که زدم بیرون، یزدان و دیدم که به سمت اتاقم میدویید

_یزدان من بیرون اتاقم

_اا اینجایی ،خب بدو زودتر اماده شو بریم دیگه

_کجا بسلامتی میخایی ببریم

_وای مرداس چرا خنگ بازی درمیاری باید بریم سریعتر به جلسه برسیم

_کسی میخاد با من کار کنه باید منتظرم وایسه

بدون توجه به غر زدنای یزدان، رفتم تو آشپزخونه با ارامش کامل صبحونم خوردم و برگشتم تو اتاقم یزدان همش راه میرفت و عربده میکشید، برای من هیچوقت هیچکس جز خودم مهم نبوده، بودن با نبودن این ادما هم ضرری بهم نرسونده، اونان که نیاز به من دارن ،آماده برگشتم پایین یزدان سریع دستم و کشید و با تمام سرعت به سمت قرار حرکت کرد

_مرداس نمیفهمی اصلا الان دوساعته که از زمان قرار گذشته مطمئنم که رفتن حتی منتظرمونم واینسادن چقدر احمقی آخه تو

ترجیح دادم سکوت کنم اعصاب بحث باهاش رو نداشتم. خیلی سریع به محل قرار رسیدیم یه خونه لوکس و بزرگی بود، برامون درب پارکینگ خونه رو باز کردن ماشین و تو حیاط بزرگ پارک کرد، جلوتر از یزدان پیاده شدم و به سمت داخل حرکت کردم خونش به نظرم جالب بود یه در سرتاسری بود از جنس شیشه میدیدم، که مرد مسنی نشسته و منتظره به حالت عصبی پاشو تکون میده، باخونسردی ذاتیم به سمت در حرکت کردم نگهبانا جلوم و گرفتن دستام و بردم بالا ،وقتی چیزی پیدا نکردن گذاشتن که داخل بشم مرد با عصبانیت زیاد بلند شد و به سمتم اومد


romangram.com | @romangram_com