#لرد_سوداگران_پارت_31

_نمیشه که بیان ور دل تو بشینن ،اگر اتفاقی برای اینا بیوفته تو هم تو تهدید میوفتی اخه چرا قبول میکنی مرداس

_یزدان من اگر قبول نمیکردم برام دردسر درست میکردن میگم بنیتا از گروه 010چندتا محافظ براشون بفرسته دیگه بقیشم به عهده خودشونه، قرار نیست کاری بکنم بعدم میتونیم از قبالشون خوب دربیاریم، دیگه میخام کم کم سفارشو بذارم کنار

پرهام:عالیه این فکرتون

یزدان:دیونه شده تو میگی عالیه

_دیگه نمیخام بدو بدو بکنم برا پول جلو یه مشت مشنگی که هیچی از خطر حالیشون نیست فعلا تو به فکر اون جلسه باش

دیگه صحبتی نکردن وقتی رسیدیم یزدان سریع شب بخیر گفت و رفت پرهام کنارم وایساده بود

_بهتره بذاری دستتو یه بار دیگه ببینم بعد برو بخواب

_خوابم نمیاد یکم قهوه برام درست کن

بزور نشوند منو و دستمو نگاه کرد دوباره ضد عفونیش کرد و بستش ،قهوه ساز و روشن کرد

_برو بخواب تو

_مگه قهوه نخواستی

_چرا خودم میتونم درست کنم فلج نشدم هنوز تو برو

سرشو به ارومی تکون داد و رفت هیچوقت از بحث خوشش نمیومد اهل تعارف بازی هم نبود لنگه خودم، همینش جذبم میکرد

برا خودم یه لیوان پرقهوه ریختم و برگشتم تو اتاقم، لباسم دیگه به درد نمیخورد انداختمش دور کنار پنجره وایسادم، بچها عوضش کرده بودن دوشیشه ضدگلوله بودن که با فاصله از هم گذاشته بودم، اینطوری هر گلوله ای از اولی هم رد میشد نمیتونست از دومی رد بشه

قاب عکسی از تو کشو کنار تختم دراوردم، عکسی از مادرم بود زمانی که ملینا رو باردار بود، روی زمین نشسته بود منم کنارش رو دامنش وایساده بودم ،شکمش خیلی بزرگتر از همیشه به نظر میرسید همیشه فقط ما بودیم، اون همیشه ماموریت بود برای ما وقت نداشت صدای مادرم تو گوشم میپیچید وقتی باهم دعوا میکردن

_حق نداری پسرمم مثل خودت کنی رضا متوجه میشی

_تو انگار متوجه نمیشی پسرمون باید راه منو ادامه بده باید وارد ارتش بشه

romangram.com | @romangram_com