#لرد_سوداگران_پارت_155
با دستای بزرگش که یه روزی ازشون متنفر بودم بخاطر اون روز کذایی، اشکام و نرم پاک کرد. فقط تونستم خیلی آروم جوری که فکر نمیکنم شنیده باشه اسمش بگم وچشمام بسته شد
مرداس
ماشین و با سرعت تمام به سمت نزدیکترین بیمارستان میروندم ، ذهنم فقط یه صحنه رو جلو چشمم میورد ،مادرم که زیر پارچه سفید خوابیده بود ،خیلی سرد
ناخوداگاه برگشتم سمتش ،همونطور صورتش بیرنگ بود ، دستش و گرفتم همونطور سرد بود
پام و رو پدال گاز بیشتر فشار دادم گوشیم زنگ میخورد برش داشتم و از پنجره انداختمش بیرون ، دستم و رو بوق نگه داشتم. درای بیمارستان باز شد .با صدای جیغ لاستیکا، چندتا پرستار ریختن بیرون
سریع پیاده شدم و در باز کردم وقتی ویدا رو دیدن ، به سمتم دوییدن بلندش کردم سبکتر از پر بود، دستشو با پیرهنم تو خونه بسته بودم ولی چیزی از رنگ سفیدش نمونده بود. حس میکردم تمام تنم تو کوره داره پخته میشه.میترسیدم، اولین بار تو زندگیم ترسیدم که نکنه بره
رو تخت گذاشتنش و به سمت اتاقی میبردنش زمان به سرعت طی میشد ،پشت درا که مخفی شد خواستم برم داخل پرستاری جلومو گرفت
_آقا باید بیرون بمونید
رو صندلی نشستم ،همه چیز تقصیر اون وندای آشغال بود اگه نبود تو مهمونی بهتر میشد .احمق بیشتر از حدش رد کرده به من میچسبه
اون همه مرد احمق تو اون سالن بودن چرا این لعنتی باید بیاد جلوی خواهرش به من بچسبه
دستم و توموهام کشیدم تا بتونم یکم به اعصابم مسلط شم ،ولی نمیشد. انگشتام و رو چشمام فشار دادم
چطور اجازه دادم همچین اتفاقی بیوفته، تو مانیتور که دیدم توی وان تو خون خودش قلت میزنه، نفهمیدم چطور تا اتاقش خودم و رسوندم
بلند شدم و طول و عرض سالن رو طی کردم ،زمان این بیرون برای من به کندی میگذشت . سرم و به دیوار تکیه دادم حتی خنکی موزاییکا هم نمیتونست از تبم کم کنه
با صدای در برگشتم عقب، زنی خارج شد به سمتش رفتم که جلوم ایستاد
_همسر شمان؟
_بله
_خدا خیلی بهتون رحم کرده اقا اگر دیرتر میوردینش حتما بخاطر خون ریزی زیاد تا الان تموم کرده بودن
romangram.com | @romangram_com