#لرد_سوداگران_پارت_127
_خواهش میکنم آنا بهت گفتم که نمیخورم
با التماس زیاد بهم خیره شد
_تروخدا خانم ،میدونید که اقا چکم میکنه از اتاق میرم بیرون،بفهمن نخوردین منو میکشه
دلم براش سوخت ،مرداس بعد مرخص شدنم از بیمارستان خیلی بد اخلاق شده بود از کاراشون که سر درنمیوردم ولی میدیدم که با پرهام خیلی درگیره ولی نمیدونستم سر چی.
به میوه های رنگارنگ تو سینی خیره شدم ،یعنی براش مهم بودم که اینطور بهم میرسید؟ولی چرا خودش نمیومد باهام حرف بزنه
مثل یه پرنده تو قفس برام آب و دونه میوردن، حق نداشتم از خونه خارج بشم
محتوا سینی رو بخاطر آنا خوردم که باخیال راحت بره،برق خوشحالی رو میشد تو چشماش دید ،از اتاق که زد بیرون اشک از چشمام سرازیر شد
دلم گرفته بود از تمام دنیا حتی از خواهرم که براش مهم نبودم و بهم سر نمیزد ولی از طرفی خوشحال بودم نمیخواستم بخاطر من اذیت بشه، دلم نمیخواست اصلا از این اتاق خارج بشم ،نمیخواستم چشمم به مرداس بیوفته ازش دلخور بودم ، نه بخاطر بلایی که سر جسمم اورد چون انقدر عقل و شعور دارم که بدونم اشتباه از خودم بود، نزدیک یه ادم مست شدم ولی بدترش این بود که نمیومد از دلم در بیاره یا یه معذرت خواهی بکنه
هه به خودم پوزخند زدم،واقعا خیال کردی ویدا مردی به سرسختی مرداس میاد از تو عذرخواهی کنه!همینقدر که مهمه زنده بمونی خودش کلیه
سرم و تکون دادم و به آهستگی بلند شدم ،تو بالکن وایسادم ،این اتاق رو مخصوصا بهم داد چون تو بالکنش یاس رشد کرده بود و من از بوش به وجد میومدم.به نسبت اتاقای دیگه بزرگتر بود و نورگیر،فضای دلچسب و گرمی داشت ولی زیادی خالی بود انگار قبلا آدمای زیادی اینجا زندگی نمیکردن
چشمم به حیاط افتاد ،کمی چشمام رو ریز کردم تا بتونم تشخیص بدم کیا بودن ،مرداس و پرهام جلو یه ماشین شاسی بلند وایساده بودن دوتا مرد به همراه هستی پیاده شدن
از هستی خیلی بیزار بودم تمام مدتی که ما اینجا بودیم همیشه ور دل مرداس بود ،دستام مشت شدن
بهش نزدیک شد و دستشو دور بازوی مرداس حلقه کرد
سرم و برگردوندم تا نبینم،حس جدیدی درونم داشت شکل میگرفت که نمیدونستم باید اسمش و حسادت بذارم یا مالکیت
شالمو دور کتفم سفتتر کردم و برگشتم تو اتاق،هنوزم اون اتفاق جلوی چشمم بود لرزش بدنم باعث شد تعادلم و از دست بدم ،با ضعف زیادی روز زمین زانو زدم
انگار معدم هم میخورد و تا گلوم میومد ،سر معدم و فشار دادم تا کمی از دردش کم بشه .همونجا دراز کشیدم، نفسم به سختی میرفت و میومد چشمام و بستم دوباره وارد عالم سیاهی شدم
باصداهای اطرافم بیدار شدم انقدر داد و بیداد میکردن که نمیتونستم دوباره بخوابم
romangram.com | @romangram_com