#لرد_سوداگران_پارت_115

خاطراتی که فکر میکنم خوش بودن از جلو چشمم رد شدن

انگار که ذهنم فقط تصاویر و ورق میزد و من فقط به صورت شاداب و لب خندونش نگاه میکردم

تنم لرزید از اخرین تصویری که از مادرم تو ذهنم داشتم ،بلند شدم و صندوقچه ای رو از تو کمدم بیرون اوردم

نزدیک بینیم کردم، بوی عطر خاصش و میداد درش و باز کردم و به گیس بافته شده ،نگاه کردم

دوباره رو تخت نشستم و به عکسها نگاه کردم ،مادرم دست ابراز احساسات دو تا پسر جوونتر انداخته بود و میخندید

هیچوقت انقدر لبخندش و واضح و از صمیم قلب ندیده بودم، شاید هیچوقت من نتونستم اونطور که باید براش پسر خوبی باشم.

صدای جیغ وداد از بیرون میومد، محتوا پاکت رو ریختم تو کشو و از اتاق زدم بیرون ،بالای راه پله وایسادم و به بنیتا نگاه کردم .داد میزد و از پرهام میخاست بگه من کجام

_چه مرگته بنیتا خونم و گذاشتی رو سرت با این صدات

سرش به سمت من چرخید ،اروم پله ها رو رفتم پایین با اخم غلیظی به صورتش خیره شده بودم ،دوپله مونده بود بهش برسم وایسادم و از بالا بهش خیره شدم،از زور عصبانیت سرخ شده بود و دستاش و فشار میداد بهم

_هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی مرداس؟به ژاله شلیک کردی؟دختر استاد؟شاگردای ارشدش و کشتی؟احمق برا کشتنت دارن جلسه میذارن ..........میفهمی یعنی چی؟

_خفه شو ،صدات و ببر تا زبونت و از دهنت نکشیدم بیرون

باصدای دادم ساکت شد و متعجب خیره شد بهم ،هیچوقت تا این حد عصبانی نبودم ،به پذیرایی نگاه کردم ولی باز برگشتم سمت بنیتا

_کی بهت گفت بیایین؟

امین: مرداس تو خطری،باید یه راهی پیدا کنی ما پشتتیم مرد ،ولی باید افراد جمع کنیم و بریم تو کاخ اصلی

_من پام اونجا نمیذارم

هستی:مرداس اونجا خونه استادمونه و پسرش باید بیاد رو کار، چرا داری پرهام رو قایم میکنی؟

_دلایلم به خودم مربوطه

romangram.com | @romangram_com