#لمس_خوشبختی_پارت_94

-یک بار گفتم میره دیگه، بهش فکر نکن
سری تکون دادم و چشمامو بستم، امیرسام طوری که من نشنوم گفت:
-حالا بفهم وقتی می چسبی به اون مهردادو شهاب من چی میکشم
ولی من شنیدم و خودمو به نشنیدم زدم...
از سرو صدایی که میومد از خواب پریدم، نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم توی اتاق امیرسامم تازه اتفاقات اخیر یادم اومد از جام بلند شدمو خواب الود از اتاق خارج شدم، نگاهی به اتاق روبرو انداختم در باز بود...
-چی؟ تو داری منو از خونت بیرون می کنی؟
و صدای امیر سام که می گفت:
-خانومم برگشته و معذبه تو اینجایی تا الانم به خاطر رفاقتم با پدرام مو ندی از اینجا به بعد دیگه بی خیال رفاقتمم شدم، راحتی زنم از همه چیز برام مهم تره، افتاد؟
تو دلم قربون صدقه جذبش رفتم و با قدم های اهسته ایی به سمت اتاق رفتم، رسیدنم به اتاق همزمان شد با خروج ساناز، ساناز بادیدنم ایستاد با خشم نگاهم کرد و گفت:
-توی ذهنم می مونی
بی توجه خمیازه ایی کشیدم و گفتم:
-لازمه راه خروجو نشونت بدم؟
پوزخندی زد و گفت:
-نه عزیزم من اینجا زیاد رفتم و اومدم خودم خوب بلدم
لبخند ملیحی زدمو گفتم:
-پس خداحافظ
پاشو روی زمین کوبید و همون طور که چمدانشو دنبال خودش می کشید به سمت در خروجی رفت، قبل از این که خارج بشه گفتم:
-راستی اگه دفعه بعدم تونستی اینجا رفت و امد کنی با کفش نیا من بدم میاد کسی با کفش بیاد تو خونم
بدون هیچ توقفی از خونه خارج شد، با هیجان به سمت امیرسام برگشتم ، بالا پریدم و گفتم:
-وای سام عالی بود عاشقتم
و بعد سریع دستمو جلوی دهنم گرفتمو با چشمای گرد شده از تعجب بهش نگاه کردم، امیرسامم با تعجب نگاهم کرد و هم زمان باهم زدیم زیر خنده، بعد از چند دقیقه خندیدن امیرسام با صدایی که ته مایه خنده داشت گفت:
-من باید برم خیلی دیرم شده، کاری نداری؟
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
-برو به سلامت
***
ساعت از نیمه شب گذشته بود اماهنوز خبری از امیرسام نشده بود، چند باری با موبایلش تماس گرفتم اما خاموش بود، تمام حسای بد دنیا توی دلم ریخته بود و داشتم از استرس می مردم، برای اینکه سرم گرم بشه به اشپزخونه رفتم و غذای دست نخوردرو که با امید به اینده و امید به نزدیکی روزای خوب درست کرده بودم توی ظرف ریختم و داخل یخچال گذاشتم و دوباره به حال برگشتم و روی مبل نشستم و به ساعت خیره شدم، نیم ساعتی گذشته بود که...
با شنیدن صدای در نگاهم به سمت در کشیده شد، خودمو برای اعتراض اماده کرده بودم که با دیدن امیرسام جیغ بلندی کشیدمو به سمتش دویدم، نگاهی به صورت غرق خونش انداختم و با بهت گفتم:
-سام
امیرسام گوشه دیوار سر خورد و پخش زمین شد، سریع روی زمین زانو زدم و با گریه گفتم:
-سام چی شده؟ کی این بلارو سرت اورده؟ طاقت بیار سام طاقت بیار تا زنگ بزنم به اورژانس

romangram.com | @romangram_com