#لمس_خوشبختی_پارت_91

وسط حرفم پرید و طلب کارانه گفت:
-درست زنگ زدی کارت؟
با حرص گفتم:
-شما؟
-نصف شبی زنگ زدی بپرسی من کیم؟ اصلا بینم خانم کی باشن؟
نگاهی به ساعت انداختم، حق با اون بود الان ایران ساعت 1 شب بود:
-من همسر سام هستم
خنده م*س*تانه ایی کرد و گفت:
-اهان پس تازه وارده تویی، عزیزم سامی الان نمی تونه باهات صحبت کنه
گیج گفتم:
-شما کی هستید خانم؟ سام پیش شماست؟
-قبلا باهم حرف زده بودیم کوچولو یادت نیست؟ گفتم حالتو می گیرم...
شمرده گفتم:
-ببین خانم با این حرفا نمی تونی منو عصبی کنی، هر وقت تجدید خاطراتتون با سام تموم شد بهش بگو با من تماس بگیره
و بعد سریع قطع کردم، دختره عوضی... یعنی واقعا سام... نه امکان نداره... فشارم شدیدا افتاده بود و سر گیجه بدی گرفته بودم، خودمو به صندلی های گوشه سالن رسوندمو روی صندلی ولو شدم... اره یادمه همون دختره که زنگ زده بود خونه سام... همون دختره که اون شب اومده بود... وای خدا دارم دیونه می شم... نه این واقعیت نداره... اروم باش درسا به درک بزار هر غلطی دلش می خواد بکنه تو که تعلقی بهش نداری ... د نمیشه لعنتی...
چند دقیقه همون جا نشستم تا ارامش بدست بیارم بعد به اتاق رئیس درمانگاه رفتم و اطلاع دادم که مدارکو نمی تونم بیارم و اون یک هفته کاراموزیمو ایران می گذرونم بعد هم یک راست به دفتر هواپیمایی رفتم و برای 4 روز بعد بلیط گرفتم... این بهترین راه بود زندگیم روی هوا بود و باید بر می گشتم...
***
کلیدو توی قفل چرخوندم و دروباز کردم و وارد خونه شدم، چمدانمو کنار جا کفشی گذاشتم و اروم وارد هال شدم، ساعت 1 شب بود و تاریکی تمام خونرو پوشونده بود، بی سرو صدا به سمت اتاقم رفتم و اهسته دستگیره درو پایین کشیدم و درو باز کردم ، چشمام به تاریکی عادت کرده بود و همه جارو به راحتی میدیدم، وارد اتاق شدم و نگاهی به اطراف انداختم که... از دیدن صحنه روبروم تا مرز سکته رفتم و برگشتم، سریع بیرون اومدم و درو بستم، به در بسته تکیه دادم و با خودم گفتم... نه امکان نداره... نفسم به شماره افتاده بود و عرق سردی صورتمو پوشونده بود سریع به سمت اتاق امیرسام رفتم و وارد اتاق شدم و بی توجه به عکسایی که برای عروسی تارا گرفته بودیم و حالا روی دیوار نصب شده بود به سمت تخت رفتم و دستمو روی شونه امیرسام گذاشتم و تند تند تکون دادم... بعد از چند دقیقه امیرسام با چشمای بسته و صدای خواب الود گفت:
-چیه ساناز؟
با حرص گفتم:
-بهتره از خواب بیدار شی و خوب چشماتو باز کنی ببینی من کیم
چند ثانیه بی حرکت موند و بعد یهو از جا پرید اباژر کنار تختو روشن کرد و با بهت گفت:
-درسا تویی؟
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
-می بینی که
دستی بین موهاش کشید و گفت:
-الان اومدی؟ چرا خبر نداده بودی؟
دیگه نتونستم اروم بگیرم با عصبانیت گفتم:
-این دختره کیه توی اتاق من خوابیده؟
-گفتم چرا خبر ندادی میای؟ این موقع شب تنها اومدی؟

romangram.com | @romangram_com