#لمس_خوشبختی_پارت_9
من با تو آرومم
وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی
حی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو میمیرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
تو که حسمو میدونی
تو که حسمو میدونی
تارا همون طور که به سمت صندلی عقب خم شده بود با تعجب گفت:
-چه خبره درسا؟ این همه خرید برای چیه؟ اگه قراره قحطی بیاد برگردیم منم خرید کنم!!!!
-صدبار گفتم می فهمی
نیم نگاه بهش کردمو با تشر گفتم:
- درست بشین الان جریممون می کنن
تارا توی جاش چرخید و گفت:
-خوب بابا توهم
جلوی کافه که پارک کردم تارا مثل زندانی هایی که تازه ازاد شدن بیرون پرید و با ذوق و شوق به طرف در کافه دوید اما من مثل همیشه با ارامش جای پارکمو درست کردمو پیاده شدم هیچ وقت نتونسته بودم مثل درسا یا بقیه بچه ها شیطنت کنم و سرو صدا ایجاد کنم نه که مشکلی داشته باشما ذاتا ادم اروم و صبوری بودم. در کافه را حل دادم و از صدای جیلینگ جیلینگ اویز در غرق لذت شدم. دستی برای سیاوش که پشت پیشخوان ایستاده بود تکون دادم و اروم اروم به سمت پله های طبقه بالا رفتم انگار برای اخرین بار بود که به اون کافه می امدم. کافه ای که پر بود از خاطرات. نگاهی به در و دیوار کردم، نما تماما چوبی بود و حتی میز و صندلی ها هم از چوب بودن. زیر شیشه میز ها و روی دیوار پر بود از کاغذ های کاهی نیمه سوخته که روش اشعار شاعران مختلف نوشته شده بود و خیلی هاش با دست خط من بود. به طبقه بالا رسیدم نگاهم به میز 8 نفره اخر سالن که کنار پنجره قرار داشت و خیابون به خوبی معلوم می شد خیره موند. بچه ها همه اومده بودن. به تارا که با شیطنت از گردن پارسا اویزون بود نگاه کردمو نا خداگاه لبخندی روی لب هام اومد دلم برای این خول بازی ها هم تنگ میشه.قدمامو سریع تر برداشتم و خودمو بهشون رسوندم با ذوق نگاهمو بین تک تکشون گذروندم و گفتم:
-سلاااااااام
بچه ها صدامو که شنیدن به سمتم برگشتن، به ترتیب با پارسا ، مهرداد ، ارمان و بهرام سلام احوال پرسی کردم بعد به سمت دخترا رفتم و با مژده و رویا دست دادم. من برعکس بقیه بچه ها به محرم و نا محرم اهمیت می دادم و با پسرا دست نمی دادم . کنار تارا نشستم به سمتش خم شدم و اروم گفتم:
-تارا خانومی یکم رعایت کن، خوب نیست جلو بچه ها انقدر اویزون پارسا میشی
تارا اخمی کرد و گفت:
-بی خیال بابا، دوست پسرم که نیست خجالت بکشم نامزدمه بعدشم فقط تویی که حساسی
خواستم حرفی بزنم اما پشیمون شدم فایده ایی که نداشت. بی حرف به صحبتای بچه ها گوش دادم. طولی نکشید که صدای شوخی و خنده ی بچه ها کل فضارو پر کرد منم مثل همیشه توی سکوت با لبخند نگاهشون می کردم. مشغول خنده بودیم که سیاوش با خنده بهمون نزدیک شد و گفت:
-سلام بر مشتریای سر خوش خودم. چی می خورید؟
همزمان با این حرف منو را روی میز حل داد. پارسا منو را برداشت و گفت:
-با هات چاکلت موافقید؟
همه موافقت کردیم و سیاوش رفت تا سفارساتو بیاره. سیاوش پسر خاله پارسا و صاحب کافه بود. هیچ وقت یادم نمیره که توی کارای کافه و دیزاینش به سیاوش کمک کردیم و اون قول داد این میزو به ما بده. فقط ما. دوباره صدای خنده بچه ها بالا گرفته بود که تارا متفکر گفت:
-ساکت یه لحظه، جمع شدن امروزمون دلیل داره
مژده کنجکاو گفت:
romangram.com | @romangram_com