#لمس_خوشبختی_پارت_10

-یعنی چی؟
تارا به من اشاره کرد و گفت:
-از درسا بپرس
ارمان گفت:
-نمی خوای بگی جریان چیه؟
بالاخره زمانی که ازش میترسیدم رسید . گفتنش سخت بود اما باید می گفتم. خواستم حرف بزنم که سیاوش با سینی سفارشات وارد شد. فنجونارو روی میز چید وگفت:
-چیز دیگه ای لازم ندارید؟
همگی تشکر کردیم و سیاوش رفت. رویا نگاهی به من کرد گفت:
-خوب؟
بی مقدمه گفتم:
-می خوام ازدواج کنم
یه لحظه بچه ها توی سکوت بهم نگاه کردن و بعد هم زمان گفتن:
-چی؟؟؟؟!!!!
مهرداد با شک گفت:
-اصلا شوخی جالبی نبود
کلافه از نگاهای خیرشون گفتم:
-شوخی نبود
رویا گفت:
-یعنی چی اخه؟ توکه... اخه شرایط الانت...
تارا با صدای بلندی گفت:
-حرف بزن درسا
نگاهمو به میز دوختم. میزی که زیر شیشه اش پر بود از عکسای دست جمعیمون. عکس روزایی که کوه رفتیم، عکس برنده شدنمون توی المپیاد، عکس تولد پارسا که توی کافه برگزارش کردیم ، عکسای اردوی اصفهان و... چشمامو بستمو گفتم، از ازدواج اجباری ، از 6 روزی که بست نشستم جلوی خونه حاجی، از تمام زجرایی که کشیدم، از بابا گفتم و همه چیزو همه چیز و در اخر با بغض گفتم:
-شاید دیگه نتونستم بیام ازمایشگاه، این جا جمع شدیم تا بگم اگه دیگه نیومدم، به این معنی نیست که جا زدم، زیر قولمونم نزدم، سرنوشته دیگه واسه من اینجوری خواست...
بهرام با چشمای مشکی رنگ زیباش توی چشمام زل زد و با خشم گفت:
-اما این دیونگیه، دیونگی می فهمی؟
به بهرام نگاه کردم و گفتم:
-تو اگه بودی چیکار می کردی؟ باباتو نجات میدادی یا دست روی دست میزاشتی تا جلوی چشمات اعدامش کنن؟
هیچکس حرفی نزد. تارا بغل گوشم فین فین می کرد و حسابی رفته بود روی اعصابم. نگاهی به جمع همیشه شادمون انداختم رویا و مژده اروم اشک می ریختن، بهرام عصبی بود و مهرداد خیره به میز،ارمان سرشو بین دستاش گرفته بود و پارسا چشماش قرمز شده بود. خواهر عزیزم کسی که هم خون نبودیم اما چیزی از دوتا خواهر هم خون کم نداشتیم سرشو روی میز گذاشته بود و با صدا گریه می کرد. پارسا کلافه گفت:
-تارا بس کن دیگه صدات رو موخمه
تارا سر بلند کرد و با حرص و چشمای اشکی گفت:

romangram.com | @romangram_com