#لمس_خوشبختی_پارت_11

-تو مگه موخم داری؟
این دوتا توی این موقعیتم دست بردار نبودن. پوووووووووف. اه پر حسرتی کشیدم و لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
-الان برای چی غمبرک زدید مثلا دو روز دیگه دوستتون عروس میشه
با این حرفم مهرداد سریع از جا بلند شد و پایین رفت، تارا سرشو توی سینه پارسا پنهان کرد و با صدای بلند گریه کرد. دیگه نتونستم طاقت بیارم اولین اشک از چشمام پایین اومد و بعد سیل اشک بود که
از چشمام جاری می شد.گ بی طاقت از جا بلند شدم و سریع بیرون زدم . جلوی در مهردادو دیدم که مشغول سیار کشیدن بود با دیدن من خواست به سمتم بیاد که به سختی گفتم:
-نه مهرداد
و قبل از اجازه دادن برای هر عکس العملی به طرف ماشین رفتمو سوار شدم. محکگم روی فرمون کوبیدمو داد زدم:
-خدایاااااا؟؟؟ خدایااااااا؟؟؟ میشنوی صدای منو؟؟؟ چرا بار همه مشکلاتو انداختی روی شونه های من؟؟؟ خدایا من کلی ارزو داشتم!!! خدایا من نمی خواستم ازدواج کنم، حداقل این جوری نه... خدایا جواب دل شکسته مهردادو خودت باید بدی... الهی بمیرم برای دوست عزیزم هنوز دو هفته از این که بهش گفتم من قصد ازدواج ندارم بیشتر نگذشته که اومدم میگم می خوام ازدواج کنم... خدایا خودت بهم صبر بده
سرمو روی فرمون گذاشتمو با صدا گریه کردم کمی که اروم تر شدم سر بلند کردم و خودمو توی اینه نگاه کردم ، اوه اوه قیافم حسابی بهم ریخته بود از توی کیفم دستمال مرطوب در اوردمو زیر چشمام کشیدم . نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم به ساعت نگاه کردم 11:20بود باید زودتر می رفتم خونه مامان خونه تنها بود با این فکر سرعتمو بیشتر کردم...
***
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ، خواب الود دست دراز کردمو گوشیمو از روی پا تختی برداشتمو بی توجه به شماره جواب دادم:
-بله؟؟؟
-من جلوی درم بیا پایین
با گیجی گفتم:
-شما؟"
-امیر سامم
-به جا نمیارم مزاحم نشید اقا
صدا با عصبانیت گفت:
-نگو که هنوز خوابی!!!؟
-چی میگی اقا واسه خودت؟!
-ببین فقط یک ربع بهت فرصت میدم اماده بشی بیای پایین
بدون توجه قطع کردم. همه جور مزاحم دیده بودم الی این مدلی ، مردم دیوانه شدن. چشمام داشت دوباره گرم می شد که... وایسا ببینم گفت امیر سام؟ چی؟؟؟؟؟ ازجا پریدم نگاهی به ساعت انداختم 7:05 بود. واااای نه!!! چرا خواب موندم؟؟؟ وای خداجون ابروم رفت. سریع به سمت دستشویی رفتم و تند تند دست و صورتمو شستم و بیرون اومدم به اتاقم رفتم انقدر حول کرده بودم که کارام دست خودم نبود. لباسایی که دیشب تنم بود روی صندلی افتاده بود سریع دست دراز کردم و همونارو پوشیدم. جلوی ایینه رفتم شونه سر سری به موهام زدمو موهامو بالا بستم با لوازم ارایش کمی قیافمو روی فرم اوردم، شال مشکی رنگمو روی سرم انداختمو اونو جلو کشیدم. به ساعت نگاه کردم 7:25 شده بود با عجله کیف و موبایلمو برداشتمو از اتاق بیرون زدم پله هارا دوتا یکی کردمو خودمو به در ورودی رسوندم، کفشامو روی هوا پوشیدمو با دو به سمت در رفتم. پشت در ایستادم چند نفس عمیق کشیدم و ریلکس درو باز کردمو بیرون رفتم.
نگاهی به اطراف انداختم سوزوکی اشنای مشکی رنگ جلوی در بود. با استرس به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. قبل از هر حرفی سریع گفتم:
-من واقعا معذرت می خوام دیشب تا دیر وقت بیرون بودم به همین خاطر خواب موندم
حرفم که تموم شد نفس عمیقی کشیدم و به سمتش چرخیدم، یا خدا این چرا این طوری نگاهم میکنه؟ چه جذبه ای هم داره. با دقت براندازش کردم . بار اول بود این طوری دقیق نگاهش می کردم. چشمای کشیده و مشکی داشت با ابروهای پر و هشتی، بینی کشیده و کمی سربالا با لب های تقریبا قلوه ایی. سفید پوست بود با موهای مشکی که بالا زده بودشون و ته ریشی صورتشو خشن تر کرده بود در کل چهره مغرور، با جذبه و خشنی داشت.
-تموم شد؟
-بله؟
-هیچی بار اخرت باشه این جوری منو میکاری در ضمن سلامم نکردی
-من بهتون حق می دم بازم معذرت خواهی میکنم بابت تاخیرم
دیگه چیزی نگفت ماشینو روشن کرد و راه افتاد. نگاهی به خیابونی که توش بودیم انداختم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com