#لمس_خوشبختی_پارت_8
-قربانت فعلا
تلفنو که قطع کردم تازه متوجه شدم چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده، منی که هر روز بچه هارو میدیدم حالا یک هفته بود که ازشون خبر نداشتم. دست دراز کردم و قاب عکس روی میزو برداشتم، عکس مال المپیاد پارسال بود، المپیادی که تیم ما برنده شد. نگاهم روی خنده ی روی لبامون خشک شد. خدایا چطور بگذرم از این لبخندا؟ منی که یه عمر نمیدونستم سختی چیه حالا یه بار بزرگ رو دوشمه... خدا کنه بزاره برم ازمایشگاه خدا هر روزم نشد ،نشد حداقل درهفته دو روز... اهی کشیدمو خودمو به دست سرنوشت سپردم... نگاهی به ساعت کردم 2 بود. ازجا بلند شدمو به سمت سرویس رفتم. وضو گرفتمو به اتاق برگشتم تا نماز بخونم
جانمازمو جمع کردمو به سمت تخت رفتم از زیر تخت چمدان بزرگمو بیرون کشیدم و روی تخت گذاشتم باید وسایلمو جمع می کردم، فردا آخرین روزی بود که توی خونه ی پدریم بودم ، به سمت کمد رفتم و درشو باز کردم نگاهی به لباسام کردمو مشغول جمع کردن شدم. وقتی به خودم اومدم ساعت 4 بود سریع ازجام بلند شدم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. مشغول اماده شدن شدم شلوار لی مشکی به همراه مانتوی مشکی به تن کردم جلوی ایینه رفتم حوصله ارایش نداشتم تنها مژه هامو با ریمل بلندتر کردم و رژ کالباسی به لبام زدم. موهامو بالای سرم بستم و شال مشکیمو سر کردم و طوری که موهام خیلی پیدا نباشه تنظیمش کردم. کمی عطر زدم و بعد از برداشتن کیف و موبایلم پایین رفتم. با صدای بلند گفتم:
-مامان من دارم میرم بیرون کاری ندارین؟
صدای مامان از توی حال به گوشم رسید که جواب داد:
-نه مادر برو به سلامت، توی کارتت پول ریختم با خیال راحت خرید کن
همون طور که کفشای تختمو پام می کرم گفتم:
-مرسی مامانی، فعلا
از خونه خارج شدمو به سمت پارکینگ رفتم بعد از یک مدت دوباره می خواستم پشت 206 محبوبم بشینم و رانندگی کنم. به ماشین که رسیدم با خوشحالی گفتم:
-سلام یار خوشگلم
سوار که شدم هیجانی را داشتم که بار اول وقتی سوار ماشینم شدم داشتم، به خودم و دلخوشیام خندیدم، طبق عادت شالمو جلو کشیدمو راه افتادم. تقریبا 20 دقیقه بعد جلوی در خونه ی تارا اینا بودم. به ساعت نگاه کردم. 5 بود ایول به خودم. دو بوق کوتاه زدم تا تارا بیرون بیاد انتظارم خیلی طول نکشید چون همون موقع در باز شد و تارا مثل همیشه شیک و البته کمی جلف توی دیدم قرار گرفت. سریع به سمت ماشین اومد و سوار شد. به سمتم چرخید و با ذوق گفت:
-سلام جیگووولی
با لبخند گفتم:
-سلام گلم. خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود
تارا خم شد و لپمو ب*و*سید و گفت:
-بس که تو بی شعوری خواهر من ،اگه شعور داشتی یه هفته گمو گور نمیشدی
با دلخوری ساختگی گفتم:
-دست شما درد نکنه دیگه
تارا با خنده گفت:
-حقیقت بود ابجی حالا بزن بریم خرید که من عاشق خریدم
ریز خندیدم و ماشینو به مقصد مرکز خرید به حرکت در اوردم. هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که تارا ضبتو روشن کردو مظلوم گفت:
-میدونی که من با موزیک زندم
چیزی نگفتم بزار خوش باشه. تارا بی حرف با ضبت کلنجار می رفت و در اخر روی یک اهنگ ایستاد و گفت:
-اهااااااان اینه
تا رسیدن به مقصد هر دو توی سکوت به اهنگ انتخابیه تارا گوش دادیم
تو واسم مث بارونی
تو واسم مث رویایی
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی
منو حالی که میدونی
romangram.com | @romangram_com