#لمس_خوشبختی_پارت_7
-اهان، امرتون؟
با خشم گفت:
-فردا صبح ساعت 7 اماده باش میام دنبالت
ریلکس گفتم:
-که کجا بریم؟
با خشم بیشتری گفت:
-ازمایشگاه
-باشه ادرس منزل مارو دارید؟
با حرص گفت:
-بله
و قطع کرد، مرض پسره روانی، شعورم خوب چیزیه نه سلام کرد نه خداحافظی. مامان که تا الان فقط نگاهم می کرد پرسید:
-کی بود؟
بی حوصله گفتم:
-پسر حاجی بود گفت فردا میاد دنبالم بریم ازمایشگاه
مامان اخمی کرد و همون طور که ظرفارو جمع می کرد گفت:
-بعدازظهر برو خرید میری خونه این یارو سر تا پات باید نو باشه. فردا هم بهش بگو ببرتت خونشو ببینی که بریم سریع جاهازتو کامل کنیم.
مامان مارو باش تو چه فکرایه، لباس نو می خوام چی کار یه کمد لباس دست نخورده دارم. به ناچار باشه ای گفتم و به سمت طبقه بالا رفتم.
وآرد اتاقم شدم روی صندلی میزتوالت نشستم، لیست مخاطبین موبایلمو بالا پایین می کردم که چشمم به اسم تارا خورد کمی مکث کردم و بعد دکمه سبز رنگو فشردم. بعد از چند بوق صدای پر نازش توی گوشی پیچید:
-الوووو؟
-سلام خواهری. خوبی؟
با دلخوری گفت:
-چه سلامی؟ حرف از خواهر نزن که تازه می فهمم از صدتا غریبه غریبه ترم
-حق داری تارا جون اما منم شرایطم درست نبود. ببخشید
-حالا چیکارم داشتی؟
-بعدازظهر بی کاری؟
-اره چطور؟
-ساعت 5 میام دنبالت بریم خرید، ساعت 8 هم با بچه های ازمایشگاه توی کافه قرار بزار کارتون دارم
-باشه. چیزی شده باز؟
-حالا دیدمتون میگم
-باشه پس تا ساعت 5
romangram.com | @romangram_com