#لمس_خوشبختی_پارت_6

با نوازش های دستی چشم باز کردم، نگاهم با نگاه مامان که بالا سرم نشسته بود و با غصه نگاهم می کرد گره خورد. مامان لبخند غمگینی زد و گفت:
-چقدر می خوابی دختر؟
با گیجی گفتم:
-مگه ساعت چنده؟
مامان مهربون نگاهم کرد و گفت:
-ساعت 12 ظهره خوش خواب خانم
یهو از جا پریدم
-چی؟؟؟؟ 12؟؟؟؟ صبح رفتید؟؟؟؟
مامان با بغض گفت:
-اره رفتم
-خوب؟؟؟؟ نتیجه؟؟؟؟
مامان زد زیر گریه و گفت:
-درسا نبودی ببینی وقتی بهش گفتم چه حالی شد... بابات داغون شد... مرد من جلوی چشمم شکست... نبودی ببینی 10 سال پیر شد... نبودی ببینی اشک توی چشمای مرد قویه من جمع شد... نبودی ببینی چطری چشماش پر از شرمندگی شد...
گریه اجازه نداد مامان ادامه بده. مامانو در اغوش گرفتم و با گریه گفتم:
-مامان منم برای ندیدن شرمندگیه باباست که توی این 2 ماه ملاقاتش نرفتم. مامان من نمیزارم بابمو ازم بگیرن... حقش نیست به خدا حقش نیست... مامان کاش اون روز بابا با اون حالش نمی رفت کارخونه، کاش حاجی اون روز تصادف نمی کرد که عصبی بشه... کاش هیچ وقت اون دوتا رفیق که روی اسم هم قسم می خوردن دعواشون نمی شد... اگه همه ی این کاشا نبود من الان خون بها نبودم
مامان سخت توی اغوشش فشارم داد و هردو انقدر گریه کردیم تا کمی اروم تر شدیم. بعد از چند دقیقه مامان ازم فاصله گرفت پیشونیمو ب*و*سید و همون طور که از در خارج میشد گفت:
-پاشو یکی یدونم. پاشو دست و صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم
مامان که پایین رفت از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم، به سمت سرویس طبقه بالا رفتمو بعد از شستن دست و صورتم خودمو مرتب کردم و پایین رفتم. وارد اشپزخونه که شدم بوی غذا گرسنگی 6 روزمو یادم اورد بی طاقت پشت میز نشستم و به دست مامان که داشت پلو کاریو توی دیس میکشید خیره شدم. دیس غذا که روی میز قرار گرفت بشقابمو پر کردم و با ولع مشغول خوردن شدم
داشتم سالاد می خوردم که موبایلم زنگ خورد. حوصله هیچ کسو نداشتم پس بی خیال جواب دادن شدم. نخیر انگار یارو دست بردار نیست، دست دراز کردم و موبایلمو که با خودم پایین اورده بودم برداشتم. شماره ناشناس بود. با این فکر که باز یکی از بچه ها خط عوض کرده جواب دادم:
-بله؟
-فردا صبح جایی قرار نزار میام دنبالت
جااااااااااااانم؟؟؟ این دیگه کی بود. با تعجب گفتم:
-اشتباه گرفتید اقا
خواستم قطع کنم که گفت:
-ربیعی هستم
با مسخرگی گفتم:
-منم صالحی هستم خوشبختم
شخص پشت تلفن با حرص گفت:
- مسخره بازی در نیار پسر حاجیم
اوهو حالا فهمیدم. سرد گفتم:

romangram.com | @romangram_com