#لمس_خوشبختی_پارت_89
دایی مچ گیرانه نگاهم کرد که ادامه دادم:
-چند روزه بد جور تمام این چند ماه میاد جلو چشمم، دعواهامون، خنده های خیلی کممون، بد تر از همه روز اخر توی فرودگاه، دایی نگاهش روزای اخر خیلی خاص شده بود یادش که میوفتم گرمم می شه ، احساس می کنم قلبم می سوزه
-معنی اینا چی می تونه باشه؟
-نمیدونم
-اینا نشونه های عشقه
-نه نیست
-چرا انکارش می کنی؟ چرا از ذهنت پسش می زنی؟
اشک مزاحمی که از چشمم پایین ریخت پاک کردم و گفتم:
-چون نمی خوام درگیر عشق یک طرفه بشم، نمی خوام یک عمر بسوزم، می فهمید دایی؟
-شاید اونم عاشق باشه
-د نیست، مشکل همین جاست
-تا از چیزی مطمئن نشدی حرفشو نزن
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم توی سکوت به شهر که زیر پام بود خیره شدم... چند دقیقه ای توی سکوت مطلق گذشت که صدای موبایلم سوکوتو شکست، نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و گفتم:
-خودشه
دایی لبخند کم رنگی زد و گفت:
-جواب بده
دکمه اتصالو زدم، گوشیو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
-بله؟
-سلام
چشمامو بستم و گفتم:
-سلام
چند دقیقه توی سکوت گذشت که امیرسام سکوتو شکست و گفت:
-خوبی؟
اهی کشیدمو گفتم:
-خوبم، اما تو صدات خیلی خسته به نظر میاد
-اره یکم بهم ریختم
-چرا؟
-بی خیال، راحتی اونجا؟ کلاسات برگزار میشه؟
-اره همه چیز خوبه، کلاساهم دو هفته دیگه مونده
-بلیط برگشت برات بگیرم؟
romangram.com | @romangram_com