#لمس_خوشبختی_پارت_88
با دقت تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و گفت:
-مراقب خودت باش رسیدی خبر بده
-توهم همین طور، غذا درست کردم گذاشتم توی فریزر گرم کن و بخور. خداحافظ
سری تکون داد و گفت:
-خداحافظ
روی پاشنه پا چرخیدم و خواستم اولین قدمو بردارم که صدایی گفت:
-درسا؟
به عقب برگشتم و منتظر به امیرسام نگاه کردم که فاصله بینمونو از بین برد و دستشو پشت کمرم گذاشت و در اغوشم کشید، بعد از چند ثانیه با بهت ازش جدا شدم و سوالی نگاهش کردم که خم شد و پیشونیمو ب*و*سید و گفت:
-برو دیرت میشه
شوک زده نگاهش کردم و بی حرف ازش دور شدم...
***
-چرا توی فکری؟
نگاهی به دایی انداختم و گفتم:
-هیچی
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-دلت برای ایران تنگ شده؟
با بغض گفتم:
-دلم برای یه ایرانی تنگ شده
دایی به منظره روبرو که غرق در تاریکی بود خیره شد و گفت:
-عاشق شدی؟
سریع گفتم:
-نه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-مطمئنی؟
سردرگم گفتم:
-نه
-یعنی چی؟
-نمیدونم دایی، کلافم، دلم خونمونو می خواد، فکر کنم به سام عادت کردم
-شایدم عاشقش شدی
-امکان نداره...
romangram.com | @romangram_com