#لمس_خوشبختی_پارت_87
-ح چند روزست؟
-یک ماهست
-چی؟ فکرشم از سرت بیرون کن، خیلی زیاده، بعدشم تو مملکت غریب بین یه مشت ادمه... نه اصلا
با التماس نگاهش کردم و گفتم:
-داییم هست مراقبمه
-حالا شاید روش فکر کردم، الان برو بیرون خستم
-سام اذیت نکن دیگه
-درسا داری عصبانیم می کنیا گفتم روش فکر می کنم حالا هم تا پشیمون نشدم برو بیرون
ناچار از جا بلند شدم و توی لحظه اخر گفتم:
-سام؟
-بله؟
-میشه جوابت مثبت باشه؟
با حرص گفت:
-برو بیرون
پوفی کشیدمو خارج شدم...
***
نگاهی به بردی که شماره پروازا روش نوشته شده بود انداختم و کلافه گفتم:
-چرا انقدر تاخیر داره؟
امیر سام نگاه کرد و گفت:
-اونو ولش کن گوش کن برای بار اخر می گم
به سمتش چرخیدم و بی حوصله نگاهش کردم، دیگه این حرفاشو حفظ شده بودم:
-شب دیر وقت جایی نمیری، تنهایی راه نمیوفتی اینور اون ور هرجا خواستی بری با داییت میری، لباس باز نمی پوشی، حتما روسری و شال سر می کنی، هر نوشیدنی که بهت دادن نمی خوری، به کسی اعتماد نمی کنی، هر وقت زنگ زدم...
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-می دونم جواب میدم که نگران نشی
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-حالا ببینم این همه تاکید کردم به کدومش گوش میدی
بی توجه به امیرسام با خوش حالی گفتم:
-اعلام کردن، پاشو بریم
امیرسام سری از روی تاسف تکون دادو از جا بلند شد، همراه هم به سمت سالن پرواز رفتیم، به چشماش نگاه کردم و گفتم:
-خوب دیگه من برم
romangram.com | @romangram_com