#لمس_خوشبختی_پارت_85
-نه مامان جونم خیالت راحت
-پاستو بقیه مدارکو با اژانس بفرست برامون که بابات بره دنبال کارا
-باشه عزیزم کاری نداری فعلا؟
-نه گلم فعلا
-فعلا
یوووووووهووووووو بالاخره جور شد وااای خداجون اصلا باورم نمیشه، بالاخره دایی تونست دعوت نامه بفرسته، یکهو خوش حالیم فروکش کرد... اگه امیرسام نزاره برم چی؟ باید باهاش منطقی حرف بزنم، من باید برم اون دوره خیلی برام مهمه حتما باید برم و بگذرونمش... اخه مگه اون منطق حالیش میشه؟ حالا فعلا چیزی بهش نمیگم تا بعد شاید اصلا بهش نگفتم و یهویی رفتم... اره این بهتره...
با خوشحالی چمدانمو از توی کمد در اوردم و یکسری از وسایلمو داخلش گذاشتم بعد چمدانو زیر تخت گذاشتم تا ریز ریز وسایلمو جمع کنم. باید به مهردادم خبر میدادم که ببینم هنوزم می خواد باهام بیاد یا نه... با همین تفکر موبایلمو برداشتم و شماره مهردادو گرفتم و همون طور که منتظر جواب دادن اون بودم به سمت اشپزخونه رفتم...
-جانم درسا
-سلام مهرداد
-سلام عزیزم خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
-منم خوبم، طوری شده؟
-مهرداد حدس بزن چی شده
- حوصله ندارم فکر کنم خودت بگو
- امروز مامانم زنگ زد
-خوب
-داییم دعوت نامه فرستاده
مهرداد با صدای بلندی کفت:
-چی؟ بالاخره جور شد؟ تبریک
-حالا همسفر هستی یا نه؟
-نمیدونم غیر منتظره بود، فکر نکنم بتونم بیام
با ناراحتی گفتم:
-باشه اشکال نداره، کاری نداری؟
-ناراحت شدی؟
-نه بابا...
-باشه... پس فعلا
-فعلا
امروز مامان زنگ زد و گفت نصف کارام جور شده و از اینجا به بعد به رضایت امیرسام احتیاجه، ظاهرا چاره ایی ندارم جز اینکه به امیرسام بگم، به ساعت نگاه کردم چقدر امروز دیر کرده بود، توی همین افکار بودم که صدای در اومد با عجله به سمت در رفتم و مثل بچه ها گفتم:
-سلام
با تعجب نگاهم کرد و با چشمای گرد از تعجب گفت:
romangram.com | @romangram_com