#لمس_خوشبختی_پارت_81
-سلام استاد
پدر پارسا با چشمای گرد از تعجب گفت:
-اینجا هم به من میگی استاد؟
خندیدم و گفتم:
-شما همیشه استادم بودید و هستید
پدر پارسا خنده مردونه ایی کرد و گفت:
-جوجه دانشجو باز که اخر از همه اومدی
با اعتراض گفتم:
-استاد مگه اینجا دانشگاهه؟ تازه گذشت اون زمان که جوجه دانشجو بودم
سری با خنده تکون داد و گفت:
-برو دختر جون الان خواهرت میاد
چشمکی زدم و گفتم:
-با اجازه استاد جونم
سریع داخل رفتم، امیرسام یک گوشه منتظرم ایستاده بود کنارش قرار گرفتم و گفتم:
-خوب چرا باهاش بحث می کنی که اینجوری بهم بریزی؟
امیرسام برزخی نگاهم کرد و گفت:
-طرفداری الکی نکن
نگاهمو بین چشماش گردوندم و اروم گفتم:
-از اون طرفداری نمی کنم من نگران خودتم، دوست ندارم عصبی بشی
بعد دست دراز کردم و گره اخمشو باز کردم و گفتم:
-حالا بهتر شد
نگاهم که دوباره به چشماش افتاد دلم هری ریخت گیج گفتم:
-چرا این طوری نگاهم می کنی؟
امیرسام اما بی حرف به چشمام زل زده بود، بازوشو تکون دادم و گفتم:
-سام؟
به خودش اومد و دستی بین موهاش کشید و گفت:
-بله؟
با استرس عجیبی که به دلم افتاده بود ته باغو نشون دادم و گفتم:
-بریم الان عروس دوماد میان
سری تکون داد و این بار خودش بازوشو جلو اورد و بعد از حلقه شدن دستام دور بازوش به سمت انتهای باغ به راه افتادیم...
romangram.com | @romangram_com