#لمس_خوشبختی_پارت_80
-مرسی عزیزکم، چقدر دیر اومدین
لبخندی زدم و گفتم:
-دیگه تا اودیم دیر شد،مامان داخله؟
-اره عزیزم برو داخل
اروم با ارنجم به پهلوی امیرسام کوبیدم که اخمی کرد و گفت:
-سلام
بابا با خوشرویی گفت:
-سلام پسرم، خوش اومدی اگه می خوای اینجا وایستا پیش ما اگرم نه که برو داخل
سریع گفتم:
-نه بابا جون باهام بیادتو بهتره
-هرطور راحتید
-عمو معرفی نمی کنید؟
هرسه نگاهمون به سمت عمو و امید که کنارمون اومده بودن کشیده شد، بابا بدون اینکه خودشو ببازه گفت:
-داماد عزیزم اقا سام
عمو دلخور گفت:
-چی میگی داداش؟ یعنی ما انقدر غریبه بودیم؟
-این چه حرفیه خیلی یهویی شد
عمو رو کرد به من و گفت:
-اصلا مگه تو تا دیروز دبی نبودی؟
امید پوزخندی زد و گفت:
-هه دبی...
امیرسام عصبی وسط بحث پرید و سرد گفت:
-اقایون با ازدواج ما مشکلی دارن؟
امید با خشم به چشم های امیرسام خیره شد و گفت:
-زیادیته اخه...
امیرسام خواست حرفی بزنه که سریع دستشو کشیدم و گفتم:
-سام عزیزم بهتره بریم داخل
امیرسام از بین دندوناش غرید:
-جوابت باشه برای بعد
و بعد تنه ای به امید زد و رد شد، به پدر پارسا که رسیدیم با ذوق گفتم:
romangram.com | @romangram_com