#لمس_خوشبختی_پارت_79

-نه خانم یک روز دیگه میایم
-هر طور راحتید
به سمت چوب لباسی رفتم، کتمو تن کردم و شالمو سر و رو به امیرسام گفتم:
-بریم؟
امیرسام سری تکون دادو به سمت در رفت، رو به خانمه گفتم:
-دستتون درد نکنه توی همین هفته میایم برای انتخاب عکسا
زن سرشو جلو اورد و اروم گفت:
-شوهرت خیلی بد اخلاقه چطوری تحمل می کنی؟
با اخم گفتم:
-برای من بد اخلاق نیست
زن ایشی گفت ، خداحافظی گفتم و بیرون اومدم، پرو به توچه شوهر من بداخلاقه... امیرسام به اخمام نگاهی کرد و گفت:
-چی شده؟
با حرص گفتم:
-هیچی این زنه حرف زیاد میزد
-ول کن بریم دیره
بی حرف به دنبالش راه افتادم...
***
قبل از این که پیاده بشیم به سمت امیرسام چرخیدم و گفتم:
-سام؟
نگاهی به چشمام انداخت و منتظر نگاهم کرد. سرمو پایین انداختم و گفتم:
-میشه با بابام خوب رفتار کنی زشته به خدا جلوی مردم
اخمی کرد و گفت:
-فعلا پیاده شو
با خواهش گفتم:
-سام...
-پیاده شو
با حرص پیاده شدم و درو محکم بستم، امیرسام بی حرف کنارم قرار گرفت و همراه هم به سمت در باغ رفتیم قبل از این که برسیم دستمو جلو بردم و دور بازوی امیرسام حلقه کردم، امروز تمام فامیل بودن و اصلا دلم نمی خواست بفهمن زندگی ارومی ندارم. امیرسام زیر چشمی نگاهم کرد و چیزی نگفت، چند قدمی با در فاصله داشتیم که بابا و عمو و امید و پدر پارسارو جلوی در دیدم، بابا با دیدن ما جلو اومد با محبت پدرونه براندازمون کرد و گفت:
-سلام دخترم، سلام پسرم
گونه بابارو ب*و*سیدم و گفتم:
-سلام بابا جونم، خوبین؟

romangram.com | @romangram_com