#لمس_خوشبختی_پارت_41

چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود با گیجی نگاهی به اطراف انداختم. ظاهرا توی بیمارستان بودم. با صدای ضعیفی نالیدم:
-مهرداد؟
صدام انقدر ضعیف بود که خودمم نشنیدم. احساس می کردم به پام وزنه 50 کیلویی وصل کردن به سختی سرمو بلند کردمو نگاهی به پام انداختم، خدای من پام چرا توی گچه؟ اه چرا هیچ کس نمیاد سراغ من؟ خواستم از جام بلند شم که جیغم در امد. در با شدت باز شد و مهرداد با رنگی پریده وارد اتاق شد. سریع خودشو به من رسوند و با نگرانی گفت:
-چی شدی تو؟ چرا جیغ کشیدی؟
با گریه گفتم:
-مهرداد درد دارم. احساس می کنم هی توی پام سوزن می کنن
-گریه نکن عزیزم الان می گم بیان بهت مسکن بزنن
مثل بچه ها شده بودم بینیمو بالا کشیدمو گفتم:
-زود بیایا، منو ول نکنی اینجا خودت بری
-نه دیونه تو گریه نکن زود میام
اینو گفت و از اتاق خارج شد. نگاهمو به دنیال ساعت روی دیوار چرخوندم. با دیدن ساعت گریم بیشتر شد. ساعت 2:50 بامدادو نشون میداد. حالا امیرسامو چی کار کنم. زندم نمیزاره میدونم... با این تفکرات گریم شدت پیدا کرد. داشتم ناله می کرم که مهرداد همراه یک پرستار داخل اومدند. پرستار بی حرف امپول مسکنی بهم تزریق کرد و بیرون رفت. رو به مهرداد با صدای ضعیفی گفتم:
-بچه ها رفتن؟
-نه بیرونن تارا فشارش افتاده بود من گفتم برن توی حیاط
با بغض گفتم:
-حالا من باید اینجا بمونم؟
مهرداد به شوخی گفت:
-ترکش که نخوردی، پات شکشته اونم سه هفته دیگه خوب میشه. الان کارای ترخیصتو می کنم میام که بریم
-بگو تارا و مژده بیان
-لوس نشو دیگه من خودم اوردمت بیمارستانا
-اون موقع که توی حال خودم نبودم خدا میبخشه
-کشتی مارو با این اعتقادات. اوکی میگم بیان. درد که نداری؟
-یکم کمتر شده که دارم برات بلبل زبونی می کنم
-خیلی خوب، پس من رفتم
مهرداد که رفت چند دقیقه بعد تارا و مژده اومدن و کمکم کردن تا بلند بشم. تارا دلسوزانه گفت:
-برم ویلچر بیارم؟
-نه بابا به قول مهرداد ترکش که نخوردم اروم اروم میریم. مسکنم زدم دردم اروم شده
-هرجور راحتی، پس سنگینی وزنتو بنداز روی من
با هر جون کندنی بود با کمک تارا و مژده خودمو به حیاط رسوندم. همزمان با ما مهردادم اومد و همه باهم سمت ماشینا رفتیم. کنار ماشین پارسا ایستادم و رو به بچه ها گفتم:
-شرمندم بچه ها شب شما هم خراب شد
ارمان گفت:

romangram.com | @romangram_com