#لمس_خوشبختی_پارت_40

-مگه ما چیزی گفتیم؟
-نه خوب اما من بدون شما نخوردم
اینو گفتم و چشم غره ایی به سیاوش رفتم. با این کارم بچه ها زدن زیر خنده و خدارو شکر به خیر گذشت.
***
با بچه ها یک ساعتی توی کافه بودیم بعد هم رفتیم بیلیارد بازی کردیم و شام خوردیمو پاساژارو زیر و رو کردیم تا ساعت 12:30 شد . توی این مدت سام هزار بار زنگ زد و در اخر گوشیمو خاموش کردم.
حالا توی اتوبان بودیم و دور دور شبانه می خواست شروع بشه. من و مهرداد توی یک ماشین بودیم، تارا و پارسا توی ماشین دیگه، همین طور رویا و ارمان و مژده وبهرام توی دو ماشین دیگه. مهرداد نگاهی بهم کرد و گفت:
-اماده ایی؟
با هیجان گفتم:
-بزن بریم
مهرداد تک بوقی زد و ماشین ها با سرعت به حرکت در اومدن. ارمان با سرعت از کنارمون گذشت. رو به مهرداد گفتم:
-تند برو دیگه ازمون جلو زدن
مهرداد خندید و گفت:
-محکم بشین
نیم ساعتی بود ماشینا با هم درگیر بودنو هر دفعه یکی میوفتاد جلو. مهرداد پاشو روی گاز گذاشته بود و سعی داشت اول بودنو حفظ کنه که یکهو سگی با سرعت وسط اتوبان پرید با ترس گفتم:
-مهرداد مراقب باش
مهرداد سریع فرمونو پیچوند ، چون سرعت زیاد بود ماشین چند دور، دور خودش چرخید و در اخر از سمت من محکم به گاردری برخورد کرد و متوقف شد.
با بهت به اطراف نگاه کردم. مهرداد به سمتم خم شد و گفت:
-درسا ؟ خوبی؟ چیزیت نشد؟
انقدر شوکه بودم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم. مهرداد سریع پیاده شد ماشینو دور زد ودر سمت منو باز کرد. بقیه بچه ها هم پشت سر ما پارک کردن و با دو به سمتمون اومدن، تارا مهردادو کنار زد و روبروم ایستاد و با گریه گفت:
-چی شدی خواهری؟
پارسا جلو اومد و گفت:
-فکر کنم شوکه شده کمک کنید از ماشین بیاریمش بیرون
مهرداد کمربندمو باز کرد و پارسا بازومو گرفت و خواست بیرونم بکشه که فریاد زدم:
-اااااخ پام
مهرداد سریع خم شد و به پام نگاه کرد و گفت:
-یا ابوالفضل، پاش خونه خالیه
پارسا داد زد:
-اه برید کنار ببینم خودم اروم میارمش بیرون
بالاخره با کمک پارسا و مهرداد از ماشینی که از طرف من مچاله شده بود بیرونم اوردن. سرم از شدت درد گیج میرفت. همه جا داشت تار میشد. سنگین شدن بدنمو روی دستای مهرداد و پارسا به خوبی حس می کردم. چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
***

romangram.com | @romangram_com