#لمس_خوشبختی_پارت_35
***
همراه حاج خان و ستاره مشغول دیدن تلویزیون بودیم که زنگ در به صدا در اومد. ستاره رفت جواب بده و چند لحظه بعد با خوش حالی امد و گفت:
-زن عمو ژاله اومدن
از جا بلند شدم و گفتم:
-مرد باهاشونه؟
ستاره سری تکون داد و به اتاقش رفت تا حجاب کنه. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم لباسمو با تونیک بلندی عوض کردم . شالمو روی سرم انداختم و طبق عادت جلو کشیدمش و از اتاق خارج شدم. پایین که رفتم. از سمت پذیرایی صدای مهمونا میومد. وارد پذیرایی که شدم هیچ کس حواسش به من نبود با صدای بلندی گفتم:
-سلام
اولین کسی که متوجهم شد شقایق بود سریع از جا بلند شد و به سمتم اومد و یهو در اغوشم کشید و گفت:
-واااای درسا هرچقدر بگم دلم برات تنگ شده بود کم گفتم
با محبت گونشو ب*و*سیدم و گفتم:
-منم دلم برات تنگ شده بود خانم گل
شهاب شقایقو کنار زد و گفت:
-برو کنار ببینم، درسا تو اینجا چیکار میکنی؟
با لبخند گفتم:
-همون کاری که تو می کنی
با تعجب گفت:
-اومدی مهمونی؟
زبونی براش در اوردم و گفتم:
-اره دیگه خنگول
شقایق دستمو کشید و گفت:
-بیا بشین پیشم که کلی حرف دارم
با ارامش گفتم:
-عزیزم صبر کن با ژاله جونم احوال پرسی کنم بعد.
اینو گفتم و به سمت ژاله جون رفتم. گونشو ب*و*سیدمو گفتم:
-خوبید ژاله خانم مهربونم؟ چرا عمو پرویز نیومدن؟
ژاله جون پیشونیمو با محبت ب*و*سید و گفت:
-مرسی عزیزم. پرویزم میدونی که کارخونست الان. مامانت خوبن؟
-شکر خدا مامانم خوبه
-چند روز پیشا خونتون بودم، بنده خدا چقدر داغون شده
اهی کشیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com