#لمس_خوشبختی_پارت_34
اینو گفت و به پهلو چرخید و پشت به من خوابید. با حرص روتختیو کنار زدم و کنار امیرسام دراز کشیدم تا جایی که جا داشت گوشه تخت رفتم و چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.
***
_این هزارمین باری بود که امیرسام از این پهلو به اون پهلو می شد. من اما بی توجه خودمو به خواب زده بودم. چشمام داشت گرم می شد که احسلاس کردم چیز سنگینی روی بدنم گرفت. زیر چشمی به امیرسام نگاه کردم. دستشو دورم حلقه کرده بود.
ضربان قلبم حسابی بالا رفته بود. تجمع خونو زیر پوستم به خوبی احساس می کردم. خوبه توی خونه من کنار این نمی خوابما وگرنه تا الان ترتیبمو داده بود.
سعی کردم بی توجه به امیرسام فکرمو منحرف کنم و بخوابم.
***
چشم که باز کردم نزدیک بود از ترس جیغ بکشم، صورت امیرسام توی یک میلی متریم بود اما طولی نکشید که ترس جاشو لبخند داد، سام حتی توی خوابم اخم می کرد. با دقت تمام اجزای صورتشو برسی کردم و بعد از چند دقیقه اروم خودمو از حلقه دستاش بیرون کشیدم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم. بیرون که اومدم لباسامو با بلوز و شلوار زیبایی عوض کردم و کمی هم ارایش کردم. به ساعت نگاه کردم 9 بود . به سمت تخت رفتم اروم کنار امیرسام نشستم و گفتم:
-اقا سام؟
وقتی دیدم تکونی نخورد دوباره گفتم:
-امیرسام؟
نخیر قصد بیدار شدن نداره دستمو روی شونه برهنش گذاشتم و گفتم:
-سام بیدار شید دیگه
چند لحظه بعد اروم لای چشماشو باز کرد و خواب الود گفت:
-ولم کن درسا مگه ساعت چنده؟
با ارامش گفتم:
-ساعت 9 بلندشید باهم بریم پایین
یهو توی جاش نیم خیز شد و گفت:
-وای باید می رفتم شرکت
-اشکال نداره عجله نکنید
با اخم از جاش بلند شد و سریع به دست شویی رفت. به در خیره شدم. احساس می کردم توی قلبم نسیم خنکی می وزه. لبخنده شادی زدم و بلند شدم و تختو مرتب کردم. داشتم رو تختیو صاف می کردم که امیرسام بیرون اومد نگاهی بهش انداختم. خاک عالم این چرا لباس تنش نیست. خوب خنگ خدا دیشب لباسشو در اورد دیگه. خوب حالا یادم نبود. ولی وجدان جونی خودمونیما عجب اندامی داره. خجالت بکش درسا خانم تو که هیز نبودی. برو بابا شوهرمم نمی تونم نگاه کنم؟ جدیدا خیلی شوهرم شوهرم میکنیا. گیر نده دیگه حس خوبم میپره.
امیرسام به سمت کمد رفت لباس به تن کرد و خواست شلوارشو عوض کنه که سریع پشتمو بهش کردم. عجب ادمیه ها. وقتی صدای خش خش قطع شد به سمتش برگشتم. مثل همیشه ساده و شیک لباس پوشیده بود تا بره شرکت. سرمو کج کردم و گفتم:
-بریم؟
اخمی کرد و به سمت در رفت. من دیگه به این اخما عادت کردم. همراهش از اتاق خارج شدم و به اشپزخونه رفتیم. حاج خانم مشغول صبحانه خوردن بود. پیش قدم شدم و گفتم:
-سلام صبح بخیر
حاج خانم به میز اشاره کرد و گفت:
-صبح شماهم بخیر بیاین صبحانه بخورید
کنار امیرسام پشت میز نشستم و گفتم:
-ستاره هنوز خوابه؟
-نه مادر صبح زود رفت دانشگاه
اهانی گفتم و مشغول خوردن شدم.
romangram.com | @romangram_com