#لمس_خوشبختی_پارت_33
***
-درسا با من لج نکن گفتم لباستو در بیار ببینم کجات کبود شده
-اصله حرفشم نزنید
با اخم گفت:
-درسا کاری نکن خودم درش بیارم
با حرص گفتم:
-خیلی زور می گید
-همینه که هست زود باش
دیگه داشت گریم می گرفت یک ربعه که اومدیم توی اتاق، تمام این یک ربعو گیر داده لباستو در بیار کبودیو ببینم. دییدن داره اخه؟. با التماس به چشماش که با فاصله کمی روبروم بود نگاه کردم. عصبی گفت:
-نه، مثل این که باید خودم دست به کار بشم
دستشو جلو اورد تا پایین تیشرتمو بگیره که گفتم:
-باشه باشه خودم در میارم
با بد بختی تیشرتمو از تنم در اوردم و به زمین خیره شدم. سنگینی نگاه سامو روی تنم به خوبی حس می کردم. سام دستشو جلو اورد و روی کبودی پهلوم کشید. احساس کردم مو به تنم سیخ شد، سریع نگاهش کردم و دستمو روی دستش گذاشتم تا به حرکتش ادامه نده. با اخم نگاهم کرد و عصبی گفت:
-دستتو بردارم ببینم
لب پایینمو به دندان گرفتم و دستمو پس کشیدم. با عصبانیت گفت:
-چرا انقدر بدجور کبود شده؟
با دلخوری و بغض گفتم:
-از من می پرسید
چشماشو روی هم فشار داد، روی تخت نشست و گفت:
-لعنتی
خم شدم و لباسمو از روی زمین برداشتم و اروم پوشیدم، به امیرسام که نگاه کردم خشکم زد با نگاه خیره برندازم می کرد. با استرس گفتم:
-اقا سام؟
به خودش اومد، اخمی کرد و گفت:
-اه دیونم کردی با این اقا اقا گفتنت ، من که شوهرتم اقام بعد اون پسره مهرداد ، بار اخرت باشه این جوری رسمی حرف میزنیا
ای بابا این دیگه کی بود به حرف زدن منم کار داره. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم گفت:
-اون جوری نگاه نکن، چراغو خاموش کن بیا بگیر بخواب
نگاهی به تخت دونفره که حالا یک طرفش توسط امیرسام اشغال شده بود کردم و نفسمو پر صدا بیرون فرستادم. کلید برقو زدم و چراغو خاموش کردم. با قدم های کوتاه و اروم به سمت تخت رفتم و لبه ی تخت نشستم. به سختی گفتم:
-من پایین می خوابم
امیرسام با یک حرکت لباسشو در اورد و کنار تخت انداخت و همون طور که دوباره دراز می کشید گفت:
-مسخره بازی در نیار درسا بگیر بخواب
romangram.com | @romangram_com