#لمس_خوشبختی_پارت_32

-دستشون درد نکنه لباس بپوشم بریم
لباس مورد نظرم که تیشرت سبز جذبی بود بیرون کشیدم، خواستم با دامن مشکی کوتاهم بپوشمش که ستاره یهو گفت:
-وااااای ، چی شده درسا؟ پهلوت کبوده
دستی به پهلوم کشیدم و همون طور که سریع لباسمو می پوشیدم گفتم:
-چیزی نیست چندوقت پیشا یه تصادف کوچیک کردم
اینو گفتم و سریع دستی بین موهام کشیدم و همون طور که به سمت در می رفتم گفتم:
-بهتره بریم پایین
ستاره با شک نگاهم کرد و باهام همراه شد.
وارد اشپزخونه که شدیم امیرسام پشت میز نشسته بود و حاج خانم مشغول کشیدن غذا بود. صندلی کنار امیرسامو بیرون کشیدم و کنارش نشستم. امیرسام بی توجه به بقیه بهم زل زده بود و مشغول تجزیه تحلیلم بود. بنده خدا برای اولین بار بدون لباس پوشیده دییدتم تعجب کرده. اروم چشم قره ای بهش رفتم و ستاره رو که روبرومون نشسته بود نشون دادم. اخمی کرد و نگاهشو ازم گرفت. حاج خانم دیس برنجو روی میز گذاشت و روبروی ما کنار ستاره نشست.
کلافه از نگاهشون گفتم:
-پس خودتون غذا نمی خورید؟
ستاره دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
-ما ناهار خوردیم
لبخند زوری زدم و به امیرسام نگاه کردم. ظاهرا از چشمام موذب بودنمو خوند چون بشقابمو برداشت و مشغول کشیدن شد. یک کفکیر که کشید سریع گفتم:
-ممنون کافیه
با تعجب گفت:
-همین؟
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-من که همیشه همین قدر می خورم عزیزم
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اهان اره
یعنی خاک تو سر ضایعت کنن اه. هنوز اولین قاشق از خورشت بادمجانمو توی دهنم نبرده بودم که ستاره گفت:
-سامی نگفته بودی درسا تصادف کرده
سریع گفتم:
-چیزی نبود که یک تصادف کوچولو بود
-یک تصادف کوچولو اون طوری تن ادمو کبود می کنه؟
-چی بگم... نخواستیم نگران بشید
ستاره ابرویی بالا انداخت و به سام زل زد. سام گیج نگاهشو به من دوخته بود. ای خدا حالا یکی به این حالی کنه. برای عوض کردن جو گفتم:
-سام غذاتو بخور دیگه سرد میشه ها
طبق معمول اخم کرد و با اخم مشغول خوردن شد

romangram.com | @romangram_com