#لمس_خوشبختی_پارت_31

چشمامو بستم ، نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم، امیرسامم همراه من پیاده شد و هر دو به سمت در رفتیم، امیرسام زنگ درو به صدا در اورد و چند ثانیه بعد در بدون هیچ حرفی باز شد. به ساختمان اصلی که رسیدیم حاج خانم و ستاره جلوی در منتظرمون بودند. وقتی بهشون رسیدیم حاج خانم با لبخندی که خیلی به دل نمیچسبید گفت:
-سلام دخترم. خوش امدید
باهاش دست دادمو گفتم:
-سلام حاج خانم ببخشید تروخدا به شماهم زحمت دادیم
-این چه حرفیه بیایین داخل
به سمت ستاره رفتم برعکس حاج خانم گرم باهام احوال پرسی کرد. به عقب نگاه کردم حاج خانم دم گوش امیرسام تند تند چیزی می گفت و امیرسام هم سر تکون می داد. اصلا حس خوبی نداشتم، لبخند اجباری به لبم نشوندم و وارد پذیرایی شدم، چشمم که به اون فضا افتاد یاد روزی که شرط گذاشتن افتادم با سردرد بدی رو به ستاره گفتم:
-ستاره جان میشه اتاق منو نشونم بدی؟
-اره عزیزم اتاق تو و سامی طبقه بالاست
همراه ستاره به طبقه بالا رفتم سه در اونجا بود ، ستاره جلوی اولین در ایستاد و گفت:
-اینجا اتاق شماست تو برو من میگم سامی چمدانتو بیاره
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون عزیزم
***
روی تخت دو نفره ی داخل اتاق نشسته بودم که در باز شد و امیرسام داخل اومد، چمدانو گوشه اتاق گذاشتو به سمت من اومد و کنارم نشست، مشخص بود می خواد حرفی بزنه منتظر نگاهش کردم که گفت:
-درسا یه خواهش دارم
با تعجب گفتم:
-بفرمایید
به سختی گفت:
-ببین... چطوری بهت بگم... اگه میشه جلو مادرم یکم صمیمی تر برخورد کن، دوست ندارم از شرایطمون چیزی بدونه. میشه؟؟؟
متعجب از طرز حرف زدنش گفتم:
-بله البته
نفسشو پر صدا بیرون داد و گفت:
- من میرم بیرون لباس عوض کن بیا
بدون حرف سری تکون دادم و رفتنشو تماشا کردم.
داشتم توی چمدان دنبال لباسم می گشتم که در باز شد سریع دستمو جلوی سینم گرفتم و به سمت در برگشتم، ستاره بود، با دیدنم توی اون وضع گفت:
-ببخشید
خواست بیرون بره که با لبخند گفتم:
-بیا تو بابا من حساس نیستم
با خنده وارد شد روی تخت نشست و گفت:
-اومدم بهت بگم مامان براتون غذا گرم کرده بیا پایین

romangram.com | @romangram_com