#لمس_خوشبختی_پارت_30
توی سکوت کمی نگاهم کرد و بعد شونه هامو رها کرد و گفت:
-من باید برگردم شرکت، وسایل مورد نیازو جمع کن ساعت 4 میام دنبالت بریم خونه مامان اینا
سرمو پایین انداختمو گفتم:
-نمیشه بریم خونه ی...
سریع گفت:
-اصلا حرفشم نزن
اینو گفت و به سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد پوشه بدست بیرون امد و همون طور که به سمت در ورودی میرفت گفت:
-من دارم میرم زود کاراتو بکن که اومدم بریم
بی حرف نگاهش کردم تا از خونه خارج شد.
امیرسام که رفت به سمت اتاقم رفتم چمدان کوچکی بیرون کشیدم و وسایل مورد نیازمو توی چمدان چیدم وقتی کارم تموم شد چمدانو کشون کشون به سمت اتاق امیرسام بردم و روی تخت گذاشتم. در کمد امیرسامو باز کردم . خوب مشکیشو که در اورده پس میتونم با خیال راحت هر لباسی دلم خواست بزارم. مشغول زیر و رو کردن کمد امیرسام شدم از هر لباسی خوشم میومد توی تن امیرسام تصورش می کردم و اگه خوب بود توی ساک میزاشتم، به دنبال جوراب کشو اولی را باز کردم، خاک عالم لباس زیراشه چندتا هم لباس زیر براش گذاشتم، البته اینارو دیگه توی تنش تصور نکردما. بعدهم از کشو بعدی چند جفت جوراب تمیز بیرون کشدم و توی ساک گذاشتم. به سمت میزتوالت رفتم، پراز عطر و ادکلن بود. با وسواس همرو بو کردم و دوتاشون که خیلی خوش بو بود به همراه ریش تراشش توی ساک گذاشتم. نگاهی به اطراف کردم، چشمم به حولش افتاد اونم تا کردم و توی چمدان گذاشتم. خوب دیگه همه چیزو برداشتم. با خستگی روی تخت نشستم، حس خیلی خوبی داشتم، حسی که تا به حال تجربش نکرده بودم، حس خانم خونه بودن، حس مسولیت داشتن. یعنی روزای خوبه منو امیرسامم میاد؟ نمیدونم...
***
به ساعت نگاه کردم 3:30 بود. تلویزیونو خاموش کردم و به اتاقم رفتم. تصمیم داشتم لباس رنگی بپوشم وقتی خانواده حاجی مشکی در اوردن من چرا مشکی بپوشم؟ در کمدو باز کردم. تیپ کرم قهوه ای زدم و ارایش ملایمی هم کردم. داشتم شالمو مرتب می کردم که چشمم به حلقه ی توی دستم افتاد اصلا حواسم به این نبود، با دقت برسیش کردم، حلقه از طلا سفید ساخته شده بود دو ردیف نگین بلریان داشت و وسط اون یک ردیف طرح ورساچ به رنگ طلایی. واقعا زیبا بود دست گلت درد نکنه حاج خانم، خواستم حلقرو در بیارم که صدایی از درونم گفت:
-نه
چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم. خروج من هماهنگ شد با ورود امیرسام. هنوز تحت تاثیر حسای این چند ساعت بودم، به همین خاطر لبخند خواستنی زدم و گفتم:
-سلام
امیرسام نگاهم کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-سلام! اماده ایی؟
-بله
-بریم پس به مامان خبر دادم منتظرمونه
-باشه فقط چمدان سنگینه نمی تونم بیارمش میشه شما کمک کنید؟
امیرسام به سمتم اومد و گفت:
-اره کجاست؟
-توی اتاق شما
امیرسام با تعجب گفت:
-چی؟ اتاق من؟
-لباسای شمارم که گذاشتم سنگین شد دیگه نتونستم بیارمش بیرون
سام دیگه چیزی نگفت اما تعجب از تمام اجزای صورتش پیدا بود
***
جلوی در که رسیدیم ناخداگاه اخمام توی هم رفت این خونه خاطرات تلخ بدیو یادم میاورد. امیرسام نگاهی بهم انداخت و گفت:
-پیاده شو دیگه
romangram.com | @romangram_com