#لمس_خوشبختی_پارت_29
-گفتم بیرون
-معلوم نیست این دختره کیه که به خاطرش از من گذشتی
دیگه صدایی نیومد. وقتی صدای بهم کوبیدن درو شنیدم با خیال راحت بلند شدم و روی تخت برگشتم. ممنونم خداجون
از صبح اب قطع شده بود و اعصابم حسابی بهم ریخته بود. داشتم خونرو جارو می کشیدم که زنگ واحدمون به صدا در اومد. یعنی کی بود این وقت روز؟ سریع به اتاق رفتم و چادر رنگیمو سر کردمو به سمت در رفتم. از توی چشمی به بیرون نگاه کردم پیر مرد 50 ساله ای جلوی در ایستاده بود. زنگ دوباره به صدا در اومد اروم درو باز کردم.مرد یک قدم به عقب رفت و همون طور که به زمین نگاه می کرد گفت:
-سلام دخترم من هاشمی هستم همسایه طبقه پایینی
-سلام. خوبین شما؟امری دارید؟
-ممنون. قرض از مزاحمت می خواستم بگم که لوله اب ساختمان ترکیده...
نگاهم روی راه پله خشک شد. امیرسام همون طور که سرش توی گوشیش بود پله هارو بالا میومد. پیراهن مردونه ی سبز لجنی همراه با شلوار کتان مشکی به تن داشت. پس بالاخره مشکیشو در اورد. امیرسام به ما که نزدیک شد از شنیدن صدای مرد سر بلند کرد و به ما نگاه کرد چند پله باقی موندرو سریع بالا اومد و کنار مرد قرار گرفت و با اخم گفت:
-مشکلی پیش اومده اقای هاشمی
مرد با خوش رویی جواب داد:
-سلام پسرم. داشتم به خواهرتون می گفتم، لوله ی اب ترکیده من صبح لوله کش اوردم گفت لوله از زیر زمین ترکیده باید زمین پارکینگو بکنیم لوله هارو عوض کنیم. یه چند روزی زمان می بره، من حاج خانومو پسرمو فرستادم خونه مادرخانومم، گفتم اطلاع بدم شما هم یه فکری بکنید.
-ممنون اطلاع دادید اقای هاشمی. من که از صبح تا بعدازظهر سرکارم. اقای مرندی هم سفر تشریف دارن. زحمتا میوفته روی دوش شما. باید ببخشید دیگه
-این چه حرفیه پسرم خیالتون از بابت خونه راحت باشه
-ممنون. امر دیگه؟
-نه دیگه مزاحم نکیشم. خدانگهدار.
امیرسام گفت:
-خداحافظ
منم لبخندی زدم و سر تکون دادم. مرد که رفت به داخل برگشتم و همون طور که به سمت اتاقم می رفتم چادر از سرم کشیدم. هنوز به اتاق نرسیده بودم که امیرسام خودشو بهم رسون و گفت:
-وقتی من خونه نیستم چرا درو روی مرد غریبه باز میکنی؟
پووووفی کشیدم و گفتم:
-هم سن پدرم بود
-هم سن پدرت نمیتونه بلایی سرت بیاره؟ اگه بلایی سرت اورده بود من چه خاکی تو سرم می ریختم؟
به چشماش زل زدم و با حرص گفتم:
-بود و نبود من که برای شما فرقی نداره، ماشاالله هستن دور و برتون
امیرسام اخم کرد و گفت:
-منظورت چیه؟
شونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. از پشت شونه هامو گرفت و به سمت خودش چرخوندم. بسم الله فاصلش باهام به میلی مترم نمیرسید. سرمو کمی عقب بردم. با خشم به چشمام نگاه کرد و گفت:
-منظورت اتفاق دیشبه؟
دلخور گفتم:
-مهم نیست
romangram.com | @romangram_com