#لمس_خوشبختی_پارت_28
خم شدم و لیوان روی میزو برداشتم به سمتش برگشتم و بدون این که نگاهش کنم لیوانو سمتش گرفتم و گفتم:
-اینو بگیرید
دست دراز کرد و لیوانو از دستم گرفت. اروم گفتم:
-بکوبیدش زمین
با تعجب گفت:
-برای چی دیونه شدی؟
-شما بکوبید
با شک و تعجب لیوانو رها کرد و لیوان به 1000 تکه تبدیل شد. با تاسف گفتم:
-حالا ازش معذرت خواهی کنید
-منظورت از این کارا چیه؟
-شما معذرت خواهی کنید
با حرص گفت:
-معذرت می خوام لیوان
با ناراحتی گفتم:
-حالا متوجه شدید؟
سنگینی نگاه بهت زدشو به خوبی حس می کردم. به سختی از جام بلند شدم و کشون کشون و پر درد خودمو به اتاقم رسوندم.
دو هفته ای از اون ماجرا می گذشت، توی تمام این مدت یک بار هم امیرسامو ندیده بودم، صبحا وقتی که اون می رفت از اتاق بیرون می رفتم، غذا اماده می کردم و به خونه می رسیدم ، بعدازظهرم قبل از اومدنش میزو می چیدم و به اتاقم می رفتم. تمام این دو هفترو به رمان خوندن و حرف زدن تلفنی با مامان و بچه ها گذروندم. طبق عادت این دو هفته توی اتاقم نشسته بودم که زنگ در به صدا در اومد. احتمالا باز پدرام اومده چون توی این مدت مرتب میومد و به امیرسام سر میزد. با این تفکرات به خوندن رمانم ادامه دادم که احساس کردم صدای زنونه ایی اومد. گوشامو تیز کردم و با دقت گوش دادم، بله صدای یک زن میومد سریع از جا بلند شدم به سمت در رفتم و روی زمین دراز کشیدم، گوشمو به قسمت خالی پایین در چسبوندم و گوش دادم. صدای دلخور زن گفت:
-سامی عزیزم، معلوم هست چته؟ چرا جوابمو نمیدی؟
سام عصبی جواب داد:
-ما حرفامونو زدی بودیم اینجا اودنت بی خودیه
-دلم برات تنگ شده بود بی معرفت، حق ندارم بیام ببینمت؟
امیرسام با صدای بلندی گفت:
-نه حق نداری
زن با التماس گفت:
-فقط یه امشبو باهم باشیم، به یاد قدیما، قول میدم بهت بد نگذره
صدایی از سام شنیده نشد. توی دلم با التماس گفتم:
-سام تروخدا، سام من بهت اعتماد دارم خرابش نکن، میدونم که ردش می کنی...
توی این افکار بودم که امیرسام فریاد زد:
-به من دست نزن. برو بیرون
-سام این کارو با من نکن
romangram.com | @romangram_com