#لمس_خوشبختی_پارت_27

با فریاد گفت:
-چندبار باید بهت بگم وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن
یا خدا بالاخره منفجر شد. با ترس نگاهش کردم. رگ های پیشونیش و گردنش بیرون زده بود. دوباره فریاد زد:
-مگه من روز اول نگفتم حق نداری بری ازمایشگاه؟ هان؟ جواب بده دیگه
اروم کفتم:
-چرا گفتید
سیلی محکمی روی گونه راستم خوابوند. با شدت به زمین افتادم. سرم به شدت گیج می رفت که با صداش دوباره هوشیار شدم:
-پس چرا رفتی هان؟ فکر کردی خیلی زرنگی؟ منو دور بزنی و من نفهمم؟ حرف بزن درسا، حرف بزن
چی میگفتم. حرفی نداشتم. فکر نمی کردم خونه باشه. لگدی به پهلوم زد وگفت:
-از صبح تا حالا رفتی پی عشق و حالت تو دلتم به من خندیدی که عجب سادست. اره؟ کور خوندی دختر جون
لگدی دیگه
-حتما اون پسره که اورده رسوندتت کلی هم دل داده قلوه گرفته تو دلش به من خندیده که زنم پاشده باهاش رفته دور دور
لگدی دیگه
-چی فکر کردی با خودت؟ فکر کردی میزارم هر غلطی دلت خواست انجام بدی؟
لگدی دیگه
-اون از دیشبت و ناز کردنات واسه دوستم اینم از امروزت
لگدی دیگه
-فکر کردی من غیرت ندارم؟ هان؟
لگدی دیگه
-د حرف بزن لعنتی
لگدی دیگه، داشتم از هوش می رفتم دیگه طاقت ضربه هاشو نداشتم، اما هیچی نگفتم فقط بی صدا اشک ریختم هر حرکتی از طرف من باعث می شد بیشتر تحریک بشه. حمله عصبی بهش دست داده بود و بهترین کار برای من سکوت و تحمل بود نمی دونم چقدر تونستن طاقت بیارم چشمام سیاهی رفت و دیگی هیچ چیزی نفهمیدم.
***
با حس پاشیده شدن چیز خنکی به صورتم چشم باز کردم. اول هم جا تار بود و کم کم تصاویر واضح شدند. اولین چیزی که دیدم. چهره رنگ پریده ی امیرسام بود. وقتی دید چشم باز کردم زیر لب گفت:
-خداروشکر
اروم توی جام نشستم. به اطرافم نگاه کردم. روی مبل بودم. با کمی فکر کردن اتفاقات دقایقی پیش یادم افتاد. سر گیجی بدی داشتم و تمام تنم درد می کرد. خواستم از جا بلند شم که سرگیجم بیشتر شد دوباره نشستم. امیرسام اروم گفت:
-درسا؟
جوابی ندادم، حتی نگاهشم نکردم. صداش دوباره اومد:
-ببین درسا دست خودم نبود یک لحظه کنترلمو از دست دادم
هه... غرور لعنتیش اجازه نمیده حتی یک معذرت خواهی ساده کنه. صدای کلافش به گوشم رسید:
-درسا؟

romangram.com | @romangram_com