#لمس_خوشبختی_پارت_26

- اصل اینجا اومدنم به خاطر اینه که بگم اخر هفته یه دور همی گرفتیم سیاه از تنت در بیاریم دو ماه شد دیگه بسه داداش
امیرسام اخمی کرد و جوابی نداد. پدرام رو به من گفت:
-شما هم دعوتیدا. شما هم بهتره مشکیتونو در بیارید
به امیر سام اشاره کردم و گفتم:
-اگه سام اجازه بده حتما
-بابا زن داداش انقدر نی نی به لالاش نزارید. من اجازرو صادر کردم
ریز خندیدم و گفتم:
-باعث خوش حالیه
به دنبال این حرف بلند شدم و فنجون هارو جمع کردم ، ظرف میورو برداشتم و پیش بقیه برگشتم. پدرام یک ساعتی پیشمون بود و حسابی گفتیمو خندیدیم بعد از یک مدت احساس کردم روح به بدنم برگشته. موقع خداحافظی پدرام گفت:
-درسا خانم از این به بعد من هر روز اینجام. اینا عوارض مهمون نوازیتونه
خندیدم و گفتم:
-قدمتون روی چشم
امیرسام به همراه پدرام پایین رفت. سریع ظرفارو جمع کردم و به اتاقم رفتم. در اتاقو قفل کردم و زیر پتو رفتم. توی دلم شروع به شمارش کردم هنوز به 100 نریسیده بودم که دسته در پشت سرهم بالا پایین شد. حدسم درست بود. حسابی عصبیش کردم امشب. صدای عصبی امیرسام اومد که گفت:
-درو باز کن درسا، درو باز کن تا نشکستمش
بی توجه به شمارشم ادامه دادم که دوباره صداش اومد:
-باشه باز نکن اما عشوه و خنده های امشبت یادم نمیره. خودت خواستی روی هم جمع بشه
صدای قدم هاشو که شنیدم با خیال راحت سرمو از زیر پتو بیرون اوردم و سعی کردم بخوابم.
صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم. طبق حرفی که امیرسام به پدرام زد امروز بعداز ظهر خونه نبود. ایول پس میرم ازمایشگاه بچه هارم می بینم. اینه. با این فکر به حمام رفتم و سر حال صبحانه خوردم. حاظر شدم و از خونه بیرون زدم. از ذوقی که داشتم نمی دونم چطوری خودمو به ازمایشگاه رسوندم. بچه ها از دیدنم حسابی شوکه شده بودن و این باعت خنده ی من شده بود. بیچاره مردمو نیم ساعت منتظر گذاشتیمو حسابی گفتیمو خندیدیم، بعداز نیم ساعت قرار شد همهگی بریم سر کارامون و ادامه حرفارو بزاریم برای بعد از ظهر توی کافه.
ساعت 10 شب بود که مهرداد جلوی خونه پیادم کرد. جلوی در کلی مسخره بازی در اوردیم و توی سرو کله هم دیگه زدیم و در اخر بعد از یک ربع از هم دل کندیم و من داخل خونه شدم. پله هارو که بالا میرفتم هنوز هم لبخند روی لبام بود. با همون لبخند کیلید انداختمو درو باز کردم. اواز خوان وارد شدم و کیلید برقو زدم تا خونه روشن بشه. داشتم به سمت اتاقم می رفتم که صدایی گفت:
-کجا بودی؟
جیغ خفه ایی کشیدم و به سمت صدا برگشتم. امیرسام روی مبل راحتی لم داده بود و دورش پر بود از دود سیگار. اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم. با من من جواب دادم:
-چیزه... ازمایشگاه بودم
امیرسام ازجا بلند شد به سمتم اومد و با اخم گفت:
-کدوم ازمایشگاهی تا ساعت 10 شب بازه؟
با ترس اب دهانمو قورت دادم و نگاهش کردم و گفتم:
-خوب چیزه... بچه ها اصرار کردن بریم بیرون یه دوری بزنیم منم باهاشون رفتم دیگه
امیرسام سینه به سینم ایستاد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت:
-من اجازه داده بودم بری؟
نگاهمو به پشت سرش دوختم و گفتم:
-نه اما...

romangram.com | @romangram_com