#لمس_خوشبختی_پارت_24

-کی به تو اجازه داد تلفنو جواب بدی.
اوکی حالا گرفتم قضیه چیه خانم زنگ زده گزارش داده. وقتی دید جواب نمی دم با صدای بلندتری گفت:
-مگه با تو نیستم؟ گفتم کی بهت اجازه داد تلفونو جواب بدی؟
با ترس عقب عقب رفتم تا این که به دیوار برخورد کردم. باید یه چیزی می گفتم. نفس عمیقی کشیدم تا کمی ارامش بدست بیارم. به امیر سام که منتظر نگاهم می کرد گفتم:
-شما به من نگفته بودید که این اجازرو ندارم
دوباره عصبی شد. چند قدم جلو اومد و توی چند میلی متریم ایستاد و نگاهشو به نگاهم دوخت و گفت:
-من نگفتم، درست، جواب دادی ، به درک ، دیگه این چرتو پرتا چی بود گفتی؟ هان؟
تمام ارامشمو توی چشمام ریختم و نگاهمو بین چشماش به حرکت در اوردم و گفتم:
-اون خانم پرسید من کیم منم حقیقتو گفتم
بدون این که ارتباط چشمیشو قطع کنه گفت:
-من نخوام کسی بدونه تو زن منی باید کیو ببینم؟ اصلا مگه تو زنمی؟ هان؟ یادت رفته؟ تو خون بهایی دختر جون. یادت نرفته که برای چه کارایی اینجا اومدی؟
سوختم به معنی واقعی کلمه سوختم. انتظار نداشتم این موضوعو دائم توی سرم بکوبه. چیزی نگفتم اروم سرمو پایین انداختم و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
-معذرت می خوام دیگه سمت تلفن نمیرم
از دیروز تا حالا این دومین باره که معذرت خواهی می کنم. بی خیال من برای امیرسام غروری ندارم . غرور من وقتی التماس می کردم رضایت بدن شکست. غرور من روزی که توی مراسم عزاداری به پاشون افتادم اما بیرونم کردن شکست این معذرت خواهیا که دیگه چیزی نبود
سرمو پایین تر گرفتم تا اشکی در حال ریزش بود دیده نشه. امیرسام یک قدم به عقب رفت. دستی بین موهاش کشید و گفت:
-به من نگاه کن
بی توجه چشمامو بستم. به خوبی حس کردم که دوبارزه جلو اومد. دستی زیر چونم قرار گرفت. سریع چشمامو باز کردم. امیرسام چونمو به بالا حل داد و با صدای ارومی گفت:
-نگاهم کن
اروم نگاهمو بالا بردم و با چشمای اشکی و دلخور نگاهش کردم. عصبانیتش از بین رفته بود. نگاهش بین چشمام در حال گردش بود و انگشت شستی زیر گلوم در رفت و امد بود. شمرده گفت:
-عصبیم نکن. خوب؟ نزار هم خودت اذیت بشی هم من عذاب بکشم
اینو گفت و سریع از اتاق بیرون رفت. نفس حبس شدمو بیرون فرستادمو روی دیوار سر خوردم.
چند روزی از اون ماجرا می گذشت. این مدت بدون هیچ صحبتی سپری شده بود. امیرسامو خیلی کم میدیدم. شبا باهم شام می خوردیم و نهایتا باهم تلویزیون نگاه می کردیم. توی هال نشسته بودم و فیلم می دیدم امیرسام هم توی اتاقش بود که ایفون به صدا در اومد. از جا بلند شدم و به سمت ایفون رفتم چهره پسر جونی توی صفحه ایفون افتاده بود. جواب دادم:
-بله؟
-سلام. سامی خونست؟
-بله. شما؟
- پدرامم دوست سامی باز کنید لطفا
دکمه باز شدن درو زدم و با دو به سمت اتاق امیرسام رفتم. بدون در زدن وارد شدم و بی توجه به اخم امیرسام گفتم:
-یه اقایی اومدن به اسم پدرام
امیرسام از روی مبل بادی بلند شد لپ تاپشو روی تخت گذاشت و گفت:
-درو باز کردی؟

romangram.com | @romangram_com