#لمس_خوشبختی_پارت_22
نیم ساعتی توی حموم بودم و وقتی اعصابم اروم شد بیرون اومدم. لباس پوشیده ایی به تن کردم و نم موهامو گرفتم. بی حوصله به اشپز خونه رفتم و بعد از زیر و رو کردن فریزر تصمیم گرفتم ماکارانی درست کنم. مشغول سرخ کردن پیاز ها بودم که موبایلم زنگ خورد. سریع به اتاق رفتم و موبایلمو برداشتم. مامان بود. همون طور که به اشپزخونه برمی گشتم جواب دادم:
-جانم مامان؟
-سلام دخترم. خوبی؟
-سلام مامان جان مرسی شما خوبین؟ دیروز بابارو دیدید خوب بودن؟
-من خوبم باباتم خوب بود شکر خدا. وکیلش دنبال کاراشه احتمالا با پارتی که داریم تا یک ماه دیگه ازاد میشه
-خوب خداروشکر
-درسا جان لازمه برات حلوا و کاچی بیارم؟
- نه بابا مادر من، دلت خوشه ها. یه جوری حرف میزنید انگار تازه عروسم
-هستی دیگه
-تازه عروس نیستم ، کلفت جدیدم
مامان با غصه گفت:
-جدا می خوابید؟
-اره مامان این جوری راحت ترم
-مادر سعی کن دل شوهرتو بدست بیاری، تا کی می خوای این جوری زندگی کنی؟ یک سال، دو سال، اخرش که چی؟
-مادر من فعلا که یه روزم نگذشته، چشم بهش فکر می کنم
-اره مادر کار درست همینه
-چشم
-درسا جان زنگ درو می زنن من برم. مراقب خودت باش عزیزم
-شما هم همین طور.خاحافظ
پوووووووووف مامان واقعا دل شادی داره. کاچی می خوام چیکار؟
نگاهی به ساعت انداختم 3 بود. پس چرا نیومد؟ معلوم نیست از صبح کجا رفته. هر جا که رفته به من چه اصلا؟ من نهارمو می خورم چقدر منتظر بمونم اخه؟ از دیروز تا حالا هیچی نخوردم. با این توجیهات برای خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. نیم ساعت دیگه هم گذشت اما خبری از امیرسام نشد. بی خیال مشغول جمع کردن میز شدم. داشتم سالادو توی یخچال می زاشتم که صدای در اومد و این نشون دهنده ی اومدن امیرسام بود. در یخچالو بستم و به سمت اوپن رفتم. پشتش ایستادم و نگاهی به در ورودی کردم و گفتم:
-سلام
امیرسام بدون این که نگاهم کنه کوله کوهنوردیشو روی اپن گذاشت و بی توجه به من روی مبل های راحتی ولو شد سرشو به پشتی مبل تکیه داد و با خستگی چشماشو بست. همون طور که به چهره خستش نگاه می کردم گفتم:
-کوه بودید؟ چرا به من نگفتید میرید کوه؟
سریع جبهه گرفت و سرشو بلند کرد. با خشم نگاهم کرد و گفت:
-من هرجا دلم بخواد میرم دلیلی نداره به تو بگم
با ارامش نگاهش کردم و گفتم:
-قصدم فوضولی نبود. اگه بهم می گفتید براتون صبحانه اماده می کردم
اروم از اشپز خونه بیرون اومدم. روی مبل کناریش نشستم و صورتمو طوری که جای سیلی معلوم باشه به سمتش گرفتم و گفتم:
-ناهار خوردید؟
romangram.com | @romangram_com