#لمس_خوشبختی_پارت_20

-اوهوم، جدی جدی منو اورده کلفتی
-مرز دیونه این چه حرفیه
- به خدا راست میگم خونه انگار تا حالا تمیز نشده اصلا
- اشکالی نداره فدات شم تو که خوش سلیقه ایی هر جور دوست داری بچینش
- باید همین کارو کنم
- درسا دعا کن پول خونه جور بشه پارسا بتونه یه خونه بخره ما هم بریم سر خونه زندگیمون
- من که گفتم بهتون پولو میدم شما اقساطی بهم برگردونید
-من که با تو تعارف ندارم ، پارسا راضی نمیشه. میگه دوست ندارم زندگیمو با قرض شروع کنم
- نگران نباش خواهرم خدا خودش مشکلاتتونو حل میکنه
-انشاالله. من دیگه برم کاری با من نداری؟
-نه عزیزم، سلام برسون
-سلامت باشی. راستی اگه از پدرجون خبری شد به منم بگو
-اوکی گلم. فعلا
-فعلا
تارا که قطع کرد از جا بلند شدم. نگاهی به اطراف کردم. باید شروع به تمیزکاری می کردم. از کجا شروع کنم اخه؟
دوباره نگاهی به اطراف کردم از در ورودی که وارد می شدی یک راهرو کوچک قرار داشت که جا کفشی قهوه ایی رنگی که ایینه قدی داشت اونجا گذاشته شده بود. این که جاش خوبه ، از راه رو که می گذشتی سمت راست اشپزخونه قرار داشت که با جدیدترین وسایل پر شده بود و ست قرمز بود، روی میز چهار نفره وسط اشپزخونه پربود از ظرف کثیف و غذای مونده. سمت سینک که اصلا نمیشد رفت از بس که شلوغ بود. خونه م*س*تطیل شکل بود و انتهای اون پنجره سرتاسری داشت که با پرده ی بلند و زیبای ابی فیروزه ایی پوشانده شده بود و جلوی پنجره مبل های سلطنتی ابی فیروزه ایی با طرح و چوب طلایی چیده شده بود. کمی جلوتر از مبل ها در سمت چپ ، راهروی بزرگی وجود داشت که اتاق ها و سرویس بهداشتی اونجا بود. و روبروی راهرو میز ناهارخوری 12 نفره ایی ست با مبل های سلطنتی قرار داشت ، کمی جلوتر نزدیک در ورودی. یک دست مبل راحتی کرم قهوه ایی جلوی تلویزیون چیده شده بود و اطرافش پر بود از لیوان های نصفه و بطری های دلستر و نوشيدني.
به سمت در ورودی رفتم چمدان هامو با زحمت به سمت راهروی اتاق ها کشیدم و بعد از کنار زدن پرده ریسه ای وارد راهرو شدم . دو در روبروی هم قرار داشت یکی ابتدای راهرو و دیگری انتهای راهرو و در دیوار وسط هم دو در دیگه وجود داشت که تابلو بود حمام و دست شویی اونجاست. به سمت اتاق ابتدای راهرو رفتمو درش و اروم باز کردم.
ایول حس ششم از خالی بودن اتاق مشخص بود اتاق مورد نظر امیرسام همینه. در گوشه ی اتاق زیر پنجره یک تخت یک نفره با رو تختی نارنجی قرار داشت و به پنجره پرده ی توری نارنجی اویزون شده بود. کنار تخت ، یک پاتختی و کنار اون میز توالت قرار داشت که خالی از هر گونه وسیله ایی بود. کتاب خانه ی خالی و کمد هم طرف دیگه اتاقو اشغال کرده بودند. بسم الله گفتم و بعد از تعویض لباس مشغول کار شدم.
داشتم ظرف هارو می سشتم که صدای در اومد نگاهی به لباسام انداختم. دامن مدل ماهی بلند مشکی با لباس استین بلند بادمجونی به تن داشتم. خوبه لباسام پوشیدست. موهامم ساده بالای سرم بسته بودم بدون هیچ ارایشی. صدای قدم های امیرسامو به خوبی می شنیدم صدا کنار اشپزخونه متوقف شد. نگاه کوتاهی به امیرسام انداختم و گفتم:
-سلام
سری تکون داد و نگاهی به اطراف کرد پوزخندی زد و گفت:
-خوبه ، وظایفتو نگفته می دونی
اینو گفت و به سمت اتاقا رفت. بی ادبه بی شعور یه تشکرم نکرد از صبح که اومدم تا الان که ساعت 8 شبه یه سره کار کردم اصلا انگار نه انگار. تقصیر منه که بخاطر این که تا قبل اومدنش کارا تموم بشه ناهارم نخوردم. صدایی از درونم گفت:
-یادت نره درسا خانم تو اومدی توی این خونه که این کارارو انجام بدی
میدونم وجدان عزیز. خودکرده را تدبیر نیست. شستن ظرفا که تموم شد دستی به لباسام کشیدم و به سمت اتاق امیرسام رفتم. با استرس در زدم و درو باز کردم. همزمان با باز شدن در امیرسام از روی تخت پرید و با عصبانیت گفت:
-من گفتم بیای تو که درو باز کردی؟
-من که در زدم
-جوابم شنیدی؟
-نه اما در زدم
-به درد عمت می خوره اون در زدن. حالا چیکار داری؟

romangram.com | @romangram_com