#لمس_خوشبختی_پارت_2

-لج نکن درسا، به خدا اگه نیومدی دیگه اسمتو نمیارم
سرد گفتم:
-ترجیه میدم پدرمو نجات بدم
امید دیگه هیچی نگفت با دلخوری به سمت ماشین رفت و بازوی عمو را کشید و باهم سوار ماشین شدن و رفتن. از این که اونارو از خودم رنجوندم اصلا ناراحت نبودم مهم تریم مسئله زندگی من الان پدرم بود.
دقیقه ها به سرعت جلو میرفتن و با سرعت هرچه تمام تر به نیمه شب نزدیک میشدیم. خیابان خلوت خلوت بود و تنها روشنایی چراغ های یکی در میان سوخته ی تیر برق بودن. نگاهی به ساختمان کردم دقایقی میشد که همه ی چراغ ها خاموش شده بودن. هوا سردتر از تمام این روزها شده بود و لرز بدی به تنم افتاده بود. نگاهی به پنجره ی مشکوک انداختم بازم سنگینی نگاهیو احساس میکردم. پرده تکونی خورد. پوزخند زدم ، حاجی این بود پسری که هر وقت میومدی خونمون ازش تعریف میکردی؟ به سختی از جام بلند شدم تمام بدنم از سرمای زمین درد گرفته بود. به سمت گودی دیوار رفتم و توی تاریکی بین در و دیوار خونه کز کردم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی پاهام گذاشتم.
با سرو صدای ماشینا از خواب پریدم. نگاهی به ساعت مچیم انداختم، ساعت 7 صبح بود. اروم از جام بلند شدمو به سمت اول کوچه راه افتادم. سرکوچه سوپرمارکت بزرگی بود وارد سوپر شدم و یک بطری اب معدنی گرفتم و دست و صورتمو باهاش شستم. با ضعف زیادی خودمو به خونه رسوندم و دوباره روز از نو روزی از نو. چهار زانو روبروی در نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم. توی دلم داشتم رازو نیاز می کردم که در باز شد و خانم مشکی پوشی بیرون امد سریع بلند شدم خواستم دهن به التماس باز کنم که زن گفت:
-من هیچکارم. من فقط یک م*س*تخدمم
نا امیدانه نگاهش کردم. نگاهش کمی مهربون شد و گفت:
-فکر کنم اقا کمی کوتاه اومده. بیا تو اقا میخواد ببینتت!
برق شادی که از چشمام گذشت به خوبی حس کردم با خوشحالی گفتم:
-واقعا؟؟!
لبخندی زد و گفت:
-اره بیا تو
دستی به لباسام کشیدم و خاکشو تکوندم. شالمو جلو کشدم و همراه زن وارد شدم. الان وقت تجزیه و تحلیل خونه نبود . اما تا همین حد توجه کردم که خونه جنوبی بود و حیاط پشت ساختمان قرار داشت.
از پله های جلوی ساختمین که بالا رفتیم. استرس بدی تمام وجودمو فرا گرفت. زیر لب بسم الله گفتم و پشت سر زن وارد خونه شدم. خونه دوبلکس و بزرگی بود و پوشیده از لوازم لوکس و شیک. بی توجه زن را همراهی کردم. ندید بدید که نبودم خونه خودمون کم از اینجا نداشت. از هال گذشتیم و بعد از بالا رفتن از 2 پله وارد پذیرایی شدیم. نگاهی به جمع انداختم. دو خانم و سه اقا روی مبل های سلطنتی نشسته بودن. با اومدنم هیچکس از جاش بلند نشد. بیشتر از اینم انتظار نمیرفت. بلا تکلیف ابتدای سالن ایستاده بودم. با استرس گفتم:
-سلام
تنها کسی که جواب سلاممو داد عمو پرویز بود، کسی که توی این جمع امید من بود. عمو پرویز با ناراحتی گفت:
-بیا بشین دخترم
روی اولین مبل نشستم و گفتم:
-ممنون عمو پرویز
سرمو پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم. جو خیلی بدی بود هیچ کس حرف نمیزد. نگاهی به دو زن انداختم. یک خانم مسن که حدس زدم همسر حاجی باشه و یه دختر 26 ساله که حتما دختر حاجی بود هر دو مشکی به تن داشتن و غم از توی صورتشون پیدا بود. نگاهمو چرخوندم و به اون سه مرد نگاه کردم یکی از اون ها که عمو پرویز بود برادر حاجی، یک اقای مسن دیگه هم بود که شباهت زیادی به خانم مسنه داشت و در اخر پسری که با اخم بدی نگاهم میکرد. پسر که نگاهمو متوجه خودش دید بی مقدمه گفت:
-خون بها می خوایم
سریع گفتم:
-من دو برابر دیه ای که بریدن میدم فقط شما رضایت بدید
-کی حرف پول زد؟
با گیجی گفتم:
-پس چی؟
-ما انقدرا داریم که اون پول به چشم نیاد، این پول برای شما هم پول خورده
-من واقعا متوجه منظورتون نمیشم. خواهش میکنم حال منم درک کنید و حرفتونو واضح بگید
-عجله نکن دختر جون. شرطی که من میزارم شرطیه که انقدر زجر توش باشه که دل داغ دیدمو خنک کنه

romangram.com | @romangram_com