#لمس_خوشبختی_پارت_1


دستامو بهم گره زدم و جلوی دهنم بردم و ها کردم تا بلکه از گرمای دهانم دستام گرم بشن اما بی فایده بود سرمای تنم از سردی هوا نبودبلکه از ضعف ، ترس ، استرس و درد هم بود. نگاهمو به در سیاه رنگ دوختم ، چرا کسی بیرون نمیومد؟ 5 روز شد. 5 روز که... افکارم با صدای در یادم رفت سریع بلند شدم و خودمو به در سیاه رنگ رسوندم دری که رنگ لباسی بود که این روزا اهالی این خونه به تن داشتن. منم سیاه پوش بودم. منم غم داشتم. منم واسه دل درموندم سیاه پوشیده بودم. درد من از درد اینا بدتر بود. اینا عزیز از دست داده بودن ولی من نمیدونستم عزیزمو خواهم داشت یا نه...
سوزوکی مشکی رنگی از پارکینگ بیرون امد سریع به سمت ماشین رفتم. راننده با دیدنم نگه داشت. به شیشه راننده کوبیدم و با التماس گفتم:
-توروخدا اقا، خواهش میکنم به حرفام گوش کنید ، اقا...
هنوز حرف از دهنم خارج نشده بود که ماشین به حرکت افتاد دنبالش دویدم و با التماس فریاد زدم:
-خواهش میکنم رضایت بدید به خداوندی خدا کنیزیتونو میکنم ...
همین طور که ماشین حرکت می کرد همراهش توی خیابون کشیده شدم و در اخر وسط کوچه روی زمین افتادم و با صدای بلند زجه زدم و از خدا کمک خواستم. مردمی که از کنارم رد میشدن با ترحم نگاهم میکردن و برخی هم بی خیال رد میشدن . به سختی خودمو به پیاده رو رسوندم و دوباره مصیبت نامه سر دادم. توی حال خودم بودم که کودکی از کنارم گذشت و اسکناس پاره ی صد تومانی جلوی پام انداخت و بعد با خوشحالی دست مامانشو گرفت و گفت:
-مامان به این خانومه کمک کردم خدا دروغی که صبح به بابا گفتم میبخشه؟
جیگرم اتنیش گرفت. دلم سوخت. سر بلند کردم و خیره به اسمون گفتم:
-می بینی خدا؟ می بینی به چه روزی افتادم؟ تک دختر ارسلان خان، دختری که کل دنیا نازشو خریدارن کارش به جایی رسیده که با گدا اشتباهش میگیرن. خدایا این رسمشه؟ چه حکمتی تو کارته خدا؟
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 6 بعدازظهر بود. شال مشکیمو جلو کشیدم و خودمو جلوی خونه رسوندم و چهار زانو روبروی خونه توی پیاده رو نشستم و به خونه خیره شدم. نگاهم روی بنر هایی که تمام دیوارو پوشونده بود چرخید. در گذشت ناجوان مردانه پدرتان را تسلیت میگوییم، اقای ربیعی مارا هم در غم خود شریک بدانید، رفتی و دلم شد پراز غم ای پدر، از طرف خانواده گودرزی، از طرف کارمندان و... در اخر نگاهم روی عکس حاجی و ان ربان سیاه رنگ کنارش خیره موند:
حاجی خودت کمکم کن. حاجی یادته وقتی میومدی خونمون بهم میگفتی دخترم؟ حاجی به حرمت همون دخترمایی که گفتی نجاتم بده از این وضعیت. حاجی نزار بابام بره. حاجی بابام رفیقته ها همون ارسلان خان که روی اسمش قسم می خوردی، حاجی خودت میدونی اتفاقی بود... اشک کاسه چشمامو پر کرد سرمو پایین انداختم و بی صدا اشک ریختم ، نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای ماشین امد و پاترول مشکی رنگ دوباره به داخل خونه رفت. اهی کشیدم توی این 5 روز حسابی وزن کم کردم شوخی که نبود 5 روز بود که غذا نخورده بودم، 5 روز بود تمام زندگیم شده بود این خونه و التماسای گاهو بی گاهم، با مامان توی تمام مراسما شرکت کرده بودیم و کلی التماس کرده بودیم برای رضایت یه قتل اتفاقی هرگز فراموش نمیکنم به پاشون افتاده بودم و خواهش کرده بودم اما جوابم فقط سکوت بود. مامان مغرور بود دیگه باهام همکاری نکرد تا نبینه به خاک سیاه نشستنمو، نبینه شکستن دخترشو، نبینه التماسای یکی یکدونشو... سنگینی نگاهیو احساس کردم، سنگینی که توی تمام این مدت از یکی از پنجره های طبقه دوم خونه احساسش می کردم. دستی روی شونم قرار گرفت با ترس به عقب نگاه کردم خان عمو و امید بودن، کار هر شبشون بود میومدن تا راضیم کنن برم خونه. قبل از هر حرفی با عجز گفتم:
-عمو من خونه نمیام خواهش میکنم برید
عمو زیر بغلمو گرفت و همون طور که تلاش میکرد بلندم کنه گفت:
-امروز اومدم که دیگه ببرمت شبیه جنازی شدی می فهمی؟
با التماس به چشماش زل زدم و گفتم:
-راحتم بزارید عمو، چی میخواید از جونم؟ من بالاخره رضایت میگیرم انقدر اینجا میشینم تا رضایت بدن.
عمو خواست حرفی بزنه که سریع گفتم:
-عمو جان ارواح خاک ارزو راحتم بزارید
حرف بی رحمانه ای زدم اما چاره ای نداشتم. عمو نگاهش بوی غم گرفت چند قدم عقب عقب رفت و به ماشین تکیه داد.امید خواست به سمتم بیاد که گفتم:
-امید برید خواهش میکنم
امید نگران گفت:
-هوا تاریک شده درسا خطرناکه
پوزخندی زدم و گفتم:
-انگار یادت رفته من 5 روزه که اینجام
امید دنبال بهونه ای گشت و در اخر گفت:
-حداقل بیا بریم خونه لباس گرم بپوش این مانتوی نخی که تو پوشیدی که گرمت نمیکنه
به خونه خیره شدم و گفتم:
-اینطوری بهتره شاید دلشون به حالم سوخت
امید با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:

romangram.com | @romangram_com