#لمس_خوشبختی_پارت_17
با بغض گفتم:
-غصه نخوریدا مامان جونم، اشکالی نداره هر دومون واسه عروسی بچه من سنگ تموم می زاریم
این حرفو زدمو به زور خندیدم. مامان لبخند پر بغضی زد و گفت:
-از خدا می خوام زنده بمونم و اون روزو ببینم
به سمت مامان رفتم سرشو ب*و*سیدمو گفتم:
-از این حرفا نزنید فداتون بشم انشاالله 120 سال زنده باشید. حالا هم بریم چادر سر کنید که بریم.
مامان به سمت در چرخید و گفت:
-توهم زود تر اماده شو که دیر نرسیم
باشه ای گفتم و روسری ساتن مشکیمو که طرح های نقره ای داشت برداشتم و بادقت طوری که موهامو بپوشونه سر کردم. کمی عطر زدم و کیف و کفش نقره ایمو برداشتم. دم در اتاق ایستادم و با حسرت به گوشه گوشه ی اتاق قشنگ سبز رنگم نگاه کردم. قبل از اینکه گریه ام بگیره بیرون اومدم و در اتاقو بستم. از پله ها به ارومی پایین اومدم و همه جای خونرو با دقت به یاد سپردم. به در ورودی که رسیدم مامان بهم نزدیک شد و همون طور که چادر مشکیشو سر می کرد گفت:
-چیه عزیزم یک جور نگاه می کنی انگار دیگه قرار نیست بیای اینجا
اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:
-چرا میام اما اون موقع دیگه این درسای ازاد و شاد نیستم
***
نگاهی به افراد حاضر توی اتاق کردم ، بچه ها و مامان کنارم ایستاده بودن و استرس از چهره همشون پیدا بود. طرف دیگه و سمت امیرسام ، عمو پرویز، حاج خانم، ستاره و مردی که اون روز توی خونه حاجی نشناخته بودمش اما حالا فهمیده بودم دایی امیرسامه ایستاده بودن. افراد حاضر همگی بعداز 2 ماه سیاه در اورده بودن و تنها مشکی پوشان جمع منو امیرسام بودیم. توی ایینه نگاهی به امیرسام که کنارم نشسته بود کردم. سرتا پا مشکی به تن داشت و با اخم نگاهم می کرد. عاقد هنوز نیومده بود و امیرسام عصبی با پا روی زمین ضرب گرفته بود. با ارامش گفتم:
-میشه نکوبید روی زمین؟
امیرسام عصبی و سریع گفت:
-نه
ارامشمو حفظ کردم و دوباره گفتم:
-با این کار به منم استرس وارد می کنید
امیرسام اخماشو بیشتر توی هم کشید و چیزی نگفت. چند ثانیه بعد پاهاش از حرکت ایستاد. زیر چشمی نگاهش کردم و لبخند زدم.در همین حین در باز شد و عاقد وارد شد سلامی به جمع کرد و پشت میز نشست و تند تند مشغول باز کردن دفترش شد. همون طور که سرشو توی دفتر بزرگ جلوش کرده بود گفت:
-شناسنامه هارو به من بدید پدر عروس خانومم بیاد اینجا
با نگرانی به مامان نگاه کردم. مامان لب هاشو به هم فشرد چادرشو جلو کشید و به سمت عاقد رفت، ارومو چیزی گفت و برگه رضایت غیر حضوری را روی میز گذاشت. عمو پرویز کنار مامان قرار گرفت و شناسنامه من و امیرسامو به عاقد داد. مامان و عمو کمی با عاقد حرف می زدن و عاقد هم مرتب سرشو به نشونه فهمیدن تکون می داد. با اشاره عاقد مامان و عمو سر جاشون برگشتن. مامان قران کوچیکی به دستم داد و کنار گوشم گفت:
-این سوره را بخون
سری تکون دادم و مشغول شدم عاقد خطبرو شروع کرده بود و سالن توی سکوت فرو رفته بود. خطبه برای بار اول به اتمام رسید قرانو بستم و ب*و*سیدم. تارا خواست حرفی بزنه که پیش دستی کردم و گفتم:
-با توکل بر خدا بله
به همین سادگی عقد بدون هیچ شوری بدون قند سابیدنی بدون عسل و عشقی انجام شد. عاقد مبارکی گفت و مشغول خواندن خطبه برای امیرسام شد. امیرسامم که بله گفت حاج خانوم به سمتمون اومد. هم زمان از جا بلند شدیم. حاج خانم دست توی کیفش کرد و دو جعبه بیرون کشید. در یکی از جعبه هارو باز کرد و به سمت من گرفت قبل از این که فرصت کنم به داخل جعبه کوچک نگاه کنم امیرسام با عصبانیت و اعتراض گفت:
-مامان، بهتون گفته بودم این کار لازم نیست
حاج خانم اخمی کرد و گفت:
-تو دخالت نکن
امیرسام چیزی نگفت تنها با عصبانیت به حرکات مادرش خیره شد. حاج خانم رو به من گفت:
romangram.com | @romangram_com