#لمس_خوشبختی_پارت_15
-خداحافظ
تلفنم که تموم شد سر بلند کردم و برای اولین بار نگاهی به سام انداختم. نمی دونم چرا نمیتونستم م*س*تقیم نگاهش کنم. به جایی اواسط سینش خیره شدم و گفتم:
-می خواستید با من حرف بزنید؟
امیرسام برعکس من خیره شد به صورتمو گفت:
-اره یه سری چیزا لازمه که بدونی
-بفرمایید
-اول از همه وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن نه دکمه لباسم
اروم نگاهمو بالا کشیدم و با چشمای طوسیم به چشمای سیاه رنگش نگاه کردم و گفتم:
-حالا بفرمایید
امیرسام به صندلیش تکیه داد و دست هاشو توی هم قفل کرد و همون طور که خیره نگاهم می کرد جدی گفت:
-ببین دختر جون من ادم عصبی هستم پس سعی کن به پرو پام نپیچی تا عصبی نشم، که اگه بشم خیلی برات بد میشه. توی کارای من دخالت نمیکنی فقط توی سکوت وظایفتو انجام میدی. متوجه شدی؟
-بله
-خلاصه این که کاری نکن زندگی برای هر دومون جهنم بشه.
-متوجه شدم. من همه تلاشمو برای فراهم کردن یک زندگی اروم میکنم
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خوبه!!!
حرفی برای گفتن نداشتم دوباره نگاهمو پایین کشیدم که گفت:
-دوستات بودن تماس گرفتن؟
نگاهش کردم و گفتم:
-بله
-چی می گفتن؟
-مسئله خاصی نبود
-اصلا از جواب سربالا دادن خوشم نمیاد سوالی که می پرسم باید کامل جواب داده بشه
حرفی نزدم که گفت:
-ماجرای این ازمایشگاه چیه؟
تحت تاثیر حرفی که زد کامل توضیح دادم:
-اونجا مال من و دوستامه ، من و دوستام توی المپیاد رتبه اولو کسب کردیم و تصمیم گرفتیم با پول جایزمون ازمایشگاهو راه اندازی کنیم. از اونجایی که پول کافی نبود و بقیه سرمایرو من گذاشتم و بچه ها شیطنتشون زیاده و نمی تونن اونجارو اداره کنن من مدیر اونجا شدم.
-که این طور اما از حالا به بعد دیگه نمی تونی بری اونجا
-اخه چرا؟
-چون من اجازه نمیدم
romangram.com | @romangram_com